وقت است که تن جان شود و جان همه دلدار
ای خون شده دل خانه بپرداز ز اغیار
تا شمع به راهش برم ای سینه برافروز
تا گنج نثارش کنم ای دیده فروبار
هر یک من و زاهد شده خرسند به کاری
تا غیرت داور چه کند عاقبت کار
من پای تو میبوسم و او پایهی منبر
من دست به سر میزنم او دستهی دستار
رخ منظر غیب است به هر عیب مپوشان
لب مخزن گنج است به هر رنج میازار
چشم از پی نظارهی روییست، فرو بند
پا از پی سیر سر کوییست، نگهدار
دل خلوت یاریست درین غمکده مپسند
جان از پی کاریست چنین بیهده مگذار
تا چند نشاط این همه بیهوده سرایی
گر مرد رهی،گام بنه، کام به دست آر