هر کرا بر سر آن کو گذری میباید
از دل گمشدهام راهبری میباید
از توام نیست گریزی که به هر سو گذرم
بر سر کوی تو زان ره گذری میباید
گشت منظور تو آن کز نظر خلق فتاد
بر من ای خسرو خوبان نظری میباید
در خم زلف مپوشان رخ و بردار نقاب
صبح را شامی و شب را سحری میباید
نعمت خواجه عمیم است و خداوند کریم
بنده را لیک به خدمت هنری میباید
خجلت ماست فزون هر نفس از رحمت شاه
بهر این قصه زبان دگری میباید