نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸

تا به کی این صبح و این شام مکرر بگذرد

حیف باشد عمر اگر زینسان سراسر بگذرد

ای خوشا آن صبح کز رویی منور بر دمد

وان شب دلکش که با مویی معنبر بگذرد

ترسمت ای خفته در دامان کوهی سیل خیز

خواب نگذاری ز سر تا آبت از سر بگذرد

کوش تا جاوید در زحمت نمانی ورنه عمر

بگذرد آخر چه سود از آن که خوشتر بگذرد

خیمه برتر زد ز دل سلطان عشق او ولی

سالها ماند خراب آنجا که لشکر بگذرد

باورم ناید که آبی جان ببخشد جاودان

چشمه ی حیوان مگر از خاک آن در بگذرد

چاک سازد عاشق اول سینه وانگه جامه را

تیغ عشق اول بسر آنگه ز مغفر بگذرد

زندگی بی جان نشاید کرد در عالم نشاط

بگذر از عمری که دور از روی دلبر بگذرد