از سر کوی سلامت سفری میباید
بر سر راه ملامت گذری میباید
عشق در دعوت ما آمده ای دل بشتاب
که زخون جگرش ما حضری میباید
لوح دل سر به سر از گرد هوس گشت سیاه
شستوشویی به خود از چشم تری میباید
ترسمت سر خجل از خاک بر آری که به حشر
یادگاری به رخ از خاک دری میباید
گمرهی خسته و درمانده و مسکین و غریب
زین ره ای خضر خدا را گذری میباید
بستم از هر دو جهان دیده که بینم به رخت
یک ره ای دوست به کارم نظری میباید
چهره بنمای از آن زلف فرو هشته به رخ
آخر این تیره شبان را سحری میباید
صبح عید است و نشاط از پی قربانی دوست
نیست لایق که از او خستهتری میباید
فربهی نیست سزاوار به قربانگه عشق
ناتوان جانی و افکنده سری میباید