نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

سرم خوش است و دو عالم به مدعای من است

بهر چه می نگرم گویی از برای من است

بکس نیاز ندارم بخویش نیز مگر

یکی خدا و یکی سایه ی خدای من است

دوکون و هر چه در او هست هیچ و من هستم

که نیستم من و هستی او بقای من است

شبم بروی تو بگذشت تا سحر چه عجب

که چشم عالمی امروز در قفای من است

چه غم که شحنه ببازار و شیخ در شهر است

شراب در خم و معشوق ز سرای من است

گهی بطره ی مشکین خویش عقده فکن

گهی به پنجه ی سیمین گره گشای من است

نه دوستیم و نه دشمن بخواجه لیک مرا

از او چه سود که بیگانه آشنای من است

بجز خدای چه حاجت مرا نشاط بکس

که در دعای شهنشاه مدعای من است