نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

زنده بی عشق کسی در همه ی عالم نیست

وانکه بی عشق بماند نفسی آدم نیست

تا چه باشد بسر پیر خرابات که من

بیکی جرعه می اندیشه ام از عالم نیست

غم و شادی که بیک لحظه دگرگون گردد

چه غم، ار باشد و گر زانکه نباشد غم نیست

کفر و دین عقل و جنون دانش و دانایی را

آزمودیم درین پرده کسی محرم نیست

نه چنانست که لطفیت نباشد با من

هست لطفی و چنان هست که پندارم نیست

دردم آن درد که جز تیغ تواش درمان نه

زخمم آن زخم که جز تیر تواش مرهم نیست

حاصل هر دو جهان را بهم اندوخت نشاط

پیر میخانه به هیچ ار بستاند کم نیست