سرتاسر عالم به تن امروز سری نیست
کز خاک در شاه جهانش اثری نیست
در کار دل غمزدگانت نظری نیست
یا از من دلخسته هنوزت خبری نیست
حیرتزده میدید به حال من و میگفت
پنداشتم از زلف من آشفتهتری نیست
هر سو که نهی روی سر از خویش بر آری
تا نگذری از خویش به سویش گذری نیست
آن چشمه که گویند نهان در ظلمات است
گر هست به جز در دل شب چشم تری نیست
بر من به حقارت نگرد شیخ و نداند
کامروز به میخانه چو من معتبری نیست
عیبم مکن ای خواجه به رسوایی و مستی
من دلخوش از اینم که جز اینم هنری نیست
امروز نشاط این همه افسرده چرایی
بر سر مگر از بادهٔ دوشت اثری نیست