بخیلی شنیدم یکی روز، چاشت
بدستار خوان نان، عسل نیز داشت
شنید از در خانه آواز پای
نماندش دل از بیم مهمان بجای
ز خوان زود برداشت نان وز کسل
نشد فرصتش تا رباید عسل
مگر بود آسوده زین فکر و بس
که بی نان عسل خود نخورده است کس
بمنزلگه او درآمد چو مرد
ز ناخوانده مهمان کشید آه سرد
شد آشفته چون گل ز باد خزان
باو گفت پس دل طپان، لب گزان
که: می بینمت دل ز صفرا بجوش
وگرنه چرا نیستی شهدنوش؟!
ازین حرف مهمان فزودش هوس
بجام عسل غوطه زد چون مگس
ز شیرینیش روی مهمان شکفت
نمی چون نماند از عسل خواجه گفت
که : بی نان عسل؟ دل نسوزد عجب
نگیرد عجب تن از آن سوز تب؟!
همیگفت با میزبان میهمان
که : سوزد دل، اما دل میزبان!
---
شگفت آمدش از رخ آن جوان
که چون سرو بار آورد ارغوان؟!
چو خط مه چارده ساله دید
بگرد مه چارده هاله دید
شدش کار از آن یک نگه ساخته
سوی خانه برگشت دلباخته
نیارست در خانه ماندن دمی
فزودی دمادم غمش را غمی
ببازار شد باز چون رهزنان
زنند اینچنین مرد را ره زنان!
نه از نام یاد آمدش نه ز ننگ
گل عصمتش از هوس باخت رنگ
حقوق زن و شوییش شد زیاد
بروی جوان وصل را در گشاد
ره آن جوان زد به افسونگری
بشیشه در آورد از افسون پری
بهم، عمری این نرد می باختند
دل از وصل هم شاد میساختند
یکی روز آن تازه سرو جوان
ز دنبال زن شد بمنزل روان
زن و شوی را هر دو درخانه دید
بیک خانه آن شمع و پروانه دید
نشسته در ایوان بت ماه چهر
گرفته بکف شوی میزان مهر
بطرزی خوش آن شاه ملک طراز
نهان سوی خود خواند زن را بناز
زن از دیدن او چنان گشت شاد
که بلبل ز دیدار گل بامداد
ز نظاره ی سرو بالای او
در افتاد چون سایه بر پای او
زدی بوسه بر پای او دمبدم
ازو خواستی عذر رنج قدم
نهان برد از شوی او را ببام
چو بر بام افلاک ماه تمام
به پیش هم آن رشک حور و پری
نشستند چون زهره و مشتری
کشیدند از رخ نقاب حجاب
بهم کام بخش و زهم کامیاب
بناگاه از بام دید آن جوان
بآن ساده دل مردک ناتوان
که میگیرد از آفتاب ارتفاع
ولی غافل از کار آن اجتماع
ترازوی خورشید چون دید ماه
بسر پنجه یی پیر گم کرده راه
سطرلاب، کش جم لقب جام کرد
هم اسکندر آیینه اش نام کرد
ز وضع سطرلابش آمد شگفت
سر زلف مشکین آن زن گرفت
باو گفت: در دست این مرد چیست؟!
بگو سود کاری که او کرد چیست؟!
زنش گفت: شوی من ناسپاس
ستاره شمار است و اختر شناس
کند وزن اختر ترازوی او
دهد گردش چرخ بازوی او
مقیم مقام فلک جاهی است
کزین نیلگون بامش آگاهی است
بپاسخ چنین گفتش آن هوشمند
که: ای ساده دل دلبر نوشخند
عجب کان که از اخترش کام نیست
از آن بام آگه، وزین بام نیست؟!