آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۳۹ - حکایت

به گیلان کهن‌فحلی از راستان

فرو خواند بر گوشم این داستان:

کزین پیشتر کآتشم گرم بود

دلم کاین زمان سخت شد، نرم بود

مرا هدهدی بود آموخته

دریغا از آن گنج اندوخته

زبان‌آور آن طایر مهربان

سلیمان و بلقیس را همزمان

مزیّن به‌تاج سلیمان سرش

ملوّن چو دیبای الوان پرش

رسول سلیمان به‌شهر سبا

شنیده ز بلقیسان مرحبا

سرودی چنان گاه بر شاخ سرو

که افگندی آتش به‌جان تذرو

به‌گلبن چنان گاه کردی فغان

که بلبل گل آوردیش ارمغان

نه طوطی و شکر به‌منقار داشت

ز همسایگی هما عار داشت

تو گفتی مرا طایر روح بود

که تن از جدایی‌ش مجروح بود

قضا کرد روزی از او غافلم

سرشتند گویا ز غفلت گلم

ازو کرد چون غافلم در زمان

ببین تا چه پیدا نمود آسمان‌؟!

مگر بازی از دست شه جسته بود

چو شاهان ز هر قید وارسته بود

نیارست در دست شاهان نشست

که آنجا نبود اختیارش به‌دست

چو از ساعد شاه پرواز کرد

ز پابند و از دل گره باز کرد

خوش آمد ز بام سرای منش

چو جغدی که ویرانه شد مأمنش

فگند آن هما سایه بر بام من

به‌پای خود افتاد در دام من

ز ایوان شاهیش چون دل گرفت

به‌ویرانه چون جغد منزل گرفت

که چون طبلک شه برآرد خروش

بود کان خروشش نیاید به‌گوش

گرسنه شد آن باز شیرین‌شکار

شدش کام تلخ از غم روزگار

نه فرصت که صیدی برآرد به‌چنگ

نه طاقت که بر جوع آرد درنگ

فتادش به هدهد نگه ناگهان

تو گویی سیه شد به چشمش جهان

نظر چون بر آن مرغ طناز کرد

پی صیدش از بام پرواز کرد

چو آن بینوا دید چنگال او

مبیناد یا رب کسی حال او

به هدهد جهان باز چون تنگ ساخت

ببین باز گردون چه نیرنگ ساخت؟!

در آن حالت آن مرغ زیرک ز بیم

به منقار شد جنگجو با غنیم

چو منقار هدهد دراز اوفتاد

به سوراخ بینی باز اوفتاد

فرو ماند از کار خود هر دو باز

در اندیشهٔ جان چه هدهد، چه باز

چنین مانده تا من ز راه آمدم

خرامان به آن صیدگاه آمدم

عجب ماندم از بازی روزگار

مرا بس همی دیدن آموزگار

گرفتم چو صیاد بی‌قید را

رهاندم از آن قید آن صید را

گرفتندش از من غلامان شاه

رها گشت آن مرغک بی‌گناه

به بازی، مگر باز شد باز اسیر

به صید ضعیفان مشو سختگیر