امیری امارت خداداده داشت
غلامی و فرزندی آزاده داشت
شبی هر دو را در برابر نشاند
ز درج لب اینگونه گوهر فشاند
که: هر یک ازین روزگار دراز
هوایی که دارید گویید باز
که بینم شما را در اندیشه چیست؟!
ز خونابه و می در این شیشه چیست؟!
پسر گفتش: ای بخت آموزگار
همیخواهم از گردش روزگار
که باشد زمین زیر گنجم همه
به هر دشتم از تازیاسبان رمه
ز بسیاری نعمت و ناز من
به گیتی نباشد کس انباز من
غلام خردمند و روشنضمیر
زمین را ببوسید و گفت: ای امیر
همیخواهم از کردگار جهان
که تا زندهام آشکار و نهان
خرَم بنده و آزاد سازم ز جود
نه ز ایشان که داند مرا بنده بود
دگر از کرم بر فشانم درم
کنم بنده آزادگان از کرم
چو بشنفت از ایشان امیر این کلام
ببوسید از مهر روی غلام
نخستش ز مال خود آزاد کرد
ز آزادی او دلش شاد کرد
بگفت: ای تو را بخت فیروزمند
بلند اخترت کرده همّت بلند!
شنیدم سراسر همه رازتان
شد آویزهٔ گوشم آوازتان
همیبینم امروز فاش از نهان
که فردا چه خواهید دید از جهان
مرادم نه این بود از این سبز تشت
دریغ آسمان بر مرادم نگشت
مرا غیر ازین بود با خود قرار
ولی نیست در دست کس اختیار
بُرید آسمانم ز فرزند مهر
به کام تو گردید و گردد سپهر
ز تو دولت افزوده، زو کاسته؛
چه کوشم به کار خدا خواسته؟!
غلام چنینم، ز فرزند به
درخت برافشان، برومند به