آذر بیگدلی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۲ - در مرثیهٔ برادر خود میگوید

واحسرتا، که رونق این بوستان شکست

چون نشکند دلم؟! که دل دوستان شکست!

شمع طرب، بمحفل اهل زمانه مرد؛

جام نشاط، د رکف خلق جهان شکست

افگند رخنه یی فلک، اندر سواد خاک؛

کآمد مرا ازو بتن ناتوان شکست

سنگی، بشیشه خانه ی گیتی زد آسمان

آمد بشیشه ی دل من زان میان شکست

برقی بجست و، خرمن نسرین و لاله سوخت

بادی وزید و، شاخ گل ارغوان شکست

سروی که بود خاسته از باغ دل، فتاد؛

نخلی که بود رسته ز گلزار جان شکست!

اوراق لاله، از نفس گرم برق سوخت؛

اغصان سرو، از دم سرد خزان شکست

میخواستم، ز لاله و گل پر کنم بغل

از گلشنی که شاخ گلش ناگهان شکست

داغم ز لاله ماند بدست و، چگونه ماند؛

خارم ز گل شکست بپا و چسان شکست؟!

هم بلبلی که بود مرا همزبان، پرید؛

هم گلبنی که بود مرا آشیان شکست

نشکسته یک نهال، درین بوستان نماند؛

الحق، شکستن عجبی بود آن شکست!

در دل نبود فکر نبردم، که ناگهان

آمد بجانم از ستم آسمان شکست

تیغی حواله داد و، مرا سینه چاک شد؛

تیری ز کف گشاد و، مرا استخوان شکست

زین داغ جانگداز، تن مرد و زن گداخت؛

زین درد دل شکن، دل پیرو جوان شکست

از پا فتاد سرو صنوبر خرام من

پرواز کرد طایر دولت ز بام من

وی، صبحدم، فتاد سوی گلشنم گذار،

ناگاه در میانه ی مرغان شاخسار

بر گلبنی شکسته پرو بال بلبلی

دیدم نشسته تنگدل از جور روزگار

زخم فراق خورده و گریان اسیرسان

سر زیر بال برده و نالان، غریب وار

در سینه اش، ز خنده ی لاله ؛ هزار داغ

بر دیده از تبسم گل؛ صد هزار خار

بودم از آن ملاحظه حیران که از چه راه

بلبل زه گل کناره کند خاصه در بهار؟!

دل تنگ گشت، از غم آن مرغ تنگدل

جان زار شد، ز زاری آن طایر نزار

آواز ناله ام، چو بآن بینوا رسید؛

خونش بجوش آمد و، نالید زار زار!

گفتا که: سرگذشت من سنگدل شنو

یعنی ز تنگی دل زارم عجب مدار!

بودیم سالها من و مرغی ز جنس هم؛

کش بود از مصاحبت مرغ روح عار

با هم هم آشیان و هم آواز و هم نوا

فصل خزان مصاحب و فصل بهار یار

ناگاه بیخبر ز من، او بر فشاند بال

در آشیان نشسته غمین من در انتظار

و اکنون دو روز شد که نیامد، مگر شده است

از بخت بد، بچنگ عقاب اجل دچار

یا جان ز تنگنای قفس باشدش غمین

یا خاطر از شکنجه ی دامش بود فگار

یاران، من آن شکسته پر و بال بلبلم؛

کز بیکسی ببال و پرم غبار

وان عندلیب رفته، گرامی برادرم

کز دوریش، بخاک ره او برابرم!

یعنی صفیقلی، که چو گل زین چمن برفت

غلطان بخون چو اشک من، از چشم من برفت

در بوستان وزید دگر باد مهرگان

ریحان برفت و لاله برفت و سمن برفت

زلف بنفشه، طره ی سنبل، شکن گرفت؛

رنگ شقایق، آب رخ نسترن برفت!

حرف چمن مگو، چو نهال چمن فتاد

نام یمن مبر، چو عقیق از یمن برفت

چون شب، چگونه تار نباشد کنون ز آه؟!

روزم، که شمع انجمن از انجمن برفت!

چون زر چگونه زرد نباشد کنون ز غم؟!

رویم، که از کنار من آن سیمتن برفت!

چون دیده ام سفید نباشد، کنون ز اشک؟!

یعقوب سان که یوسف گل پیرهن برفت!

زان یوسفم چرا نبود شکوه؟ کز جفا

تنها مرا گذاشت به بیت الحزن، برفت!

یا رب چه دید ز اهل وطن، کش بسر فتاد

شوق دیار غربت و زود از وطن برفت؟!

یا رب بگوش او چه رسید از سروش غیب

کو بست از آن نشاط لب از هر سخن برفت

یا رب چه تیر بر پر آن خوش ترانه مرغ

آمد، که خون ز بال فشان زین چمن برفت؟!

نی نی خجسته بلبل گلزار خلد بود؛

دلتنگ شد ز صحبت زاغ و زغن برفت

اکنون بشاخ سدره نشسته است نغمه خوان

آن مرغ خوش ترانه که از باغ من برفت

کو قاصدی که گوید ازین پیر ناتوان

در خلدش این پیام، که : ای نازنین جوان!

من تاب دوری تو برادر نداشتم

این آن حکایتی است که باور نداشتم

حسرت برم بمرگ کنون، من که پیش ازین

جز دیدن تو حسرت دیگر نداشتم

تا داشت سایه بر سرمن، نخل سرکشت

در دل خیال سرو و صنوبر نداشتم

تا بود کاکلت بمشامم عبیر بیز

در سر هوای نکهت عنبر نداشتم

تا شهد خنده ی تو بکامم شکر فشان

بود، آرزوی چشمه ی کوثر نداشتم

این حسرتی که در دلم از تست، آه اگر

امید دیدن تو بمحشر نداشتم

زین بوستان، چو طایر روحت بباغ خلد

پرواز کرد، حیف که من پر نداشتم!

بر پهلویت رساند چو تیغ جفا عدو

منهم به حنجر آه که خنجر نداشتم

بار سفر چو بستی و رفتی، من از قفا

میآمدم، چه سود که رهبر نداشتم

در خاک و خون شنیدمت، آنگاه دیدمت

این گوش و چشم را، چه زیان گر نداشتم

این بود چون ز دور فلک سرنوشت من

آزاد بودم از غم اگر سر نداشتم

دردا که چون بخاک فتادی ز تیغ جور

سوی تو ره، ز بیم ستمگر نداشتم

داغم بدل، بداغ دلت مرهمم نبود؛

خاکم بسر، ز خاک سرت بر نداشتم

من نیز درد خویش، بجان بخش جان ستان

گفتم نهان، که یاور دیگر نداشتم

نعش تو را بدوش چو بردند همدمان

این بود با تو حرف من از پی زمان زمان

ای تیغ ظلم خورده که مهلت نیافتی

مهلت بقدر عرض وصیت نیافتی

زخمت، چه زخم بود، که مرهم نکرد سود؟!

دردت چه درد بود، که صحت نیافتی؟!

از موج خیز حادثه، چون کشتی ات شکست؛

راه برون شدن بسلامت نیافتی

آه از دمی که چون بتو تیغ ستم زدند

بودت هزار شکوه و فرصت نیافتی

دل پر ز درد رفتی و، یاری که گوییش

از سر گذشت خویش حکایت نیافتی

دشمن کشیده تیغ، چو آمد بسوی تو؛

یاری که خیزدت بشفاعت نیافتی

روی زمین چو فتنه ی آخر زمان گرفت

جز قم مگر مقام اقامت نیافتی

آخر چو کرد فتنه سرایت بآن دیار

جایی بغیر روضه ی جنت نیافتی

گرد غمت بدل ننشیند، که آگهی

از حال دوستان، دم فرقت نیافتی

انگار سیر سینه ی تنگ برادران

کردی وغیر داغ مصیبت نیافتی

نوشت بود که سوخت دلت چون ز تشنگی

آبی بجز زلال شهادت نیافتی

چون اهل ظلم، تیغ کشیدند از میان

از کس در آن میانه مروت نیافتی

جز آستان فاطمه ی فاطمی نسب

جای دگر برای شکایت نیافتی

د رسایه خفتیش، که جز آنجا گریز گاه

از آفتاب روز قیامت نیافتی

دلجویی تو، زاده ی خیر النسا کند

خون خواهی تو، بضعه ی شیر خدا کند

رفتی و رفت بیتو ز جانم قرار حیف

نومید گشت خاطر امیدوار حیف

رفتی بمرغزار جنان و نیامدت

زین مرغزار یاد در آن مرغزار حیف

ابری دمید و روی نهفت آفتاب آه

بادی وزید و ریخت گل از شاخسار حیف

در زیر خاک، آن قد چون سرو صد دریغ؛

و ز تیغ چاک، آن تن چون گل، هزار حیف!

گلچین روزگار، گلی چید ازین چمن؛

پژمرده شد ز چیدن آن گل بهار حیف

دادی هزار عطر شمیمش مشام را

بود آن گل از هزار چمن یادگار حیف

بی سرو و قد و، بی گل رویش بصبح و شام؛

دارد بلب تذرو فغان و، هزار حیف

ای شاخ گل، که چون تو گلی این چمن نداشت؛

زودت شکست گردش لیل و نهار حیف

از رفتن تو، هر که مرا زنده دید، گفت:

گل رخت بست از چمن و ماند خار حیف

از روزگار چشم دگر داشتم، ولی

این رنگ ریخت چشم بد روزگار حیف

دردا که درد خود نشمردی بدوستان

بردی بخاک آرزوی بیشمار حیف

بستی بناقه محمل و گشتی روان و من

ماندم ز بازماندن خود شرمسار حیف

شد عیش خانه، آه بماتم سرا بدل

شد شمع حجله گاه، چو شمع مزار حیف

یکتا در یتیم، که ماند از تو یادگار

از رفتنت نشست برویش غبار حیف

رفتی و دوستان تو را دل فگار ماند

چشم برادران ز غمت اشکبار ماند

ای بیتو صبح همنفسان تیره تر ز شام

دور از تو، دوستان تو را زندگی حرام

من چون سیه ببر نکنم از غمت که چرخ

پوشیده در عزای تو، خفتان نیلفام

رفتی برون ز گلشن گیتی نچیده گل

گشتی روان بروضه ی رضوان ندیده کام

چون سرو قامت تو، بروی زمین فتاد؛

در حیرتم نکرد قیامت چرا قیام؟!

باری، چگونه میگذرانی که از جهان

رفتی و پیکی از تو نمیآورد پیام

آن دم که با تو همنفس دوستان شدیم

در خلوتی، نه خاص در آن داشت ره نه عام

ناگه درآمدند گروهی ز هر طرف

از کین کشیده خنجر بیداد از نیام

جمعی شهید گشته بناحق در آن میان

ز آنها یکی تو، ای ز شهیدان تو را سلام

چون ریختند خون تو، من نیز خون خود

بایست ریزم، آه بدل شد به ننگ، نام

میداد ساقی اجلم، گر شراب مرگ

بهتر که ریخت زهر فراق تو ام بجام

زین پیش چید نرگست از گلشن جمال

بیرحمی و، کشد ازو ایزد انتقام

و امروز آنکه نخل حیاتت به تیشه کند

دستش بریده باد و نبیند ز عمر کام

ای عندلیب همنفس، از من شدی چو دور

گلشن مرا قفس بود و آشیانه دام

آری چو رفت همنفس بلبلی ز باغ

دام است آشیانه به چشمش علی الدوام

غمگین مرا نهادی و غمخواری این نبود

تنها مرا گذاشتی و یاری این نبود