آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲

کی یار ریزد خون یار، آنگاه یاری همچو تو؟!

آخر که از یاران بگو کرده است کاری همچو تو؟!

تازی تو گر رخش جفا، کی جان برند اهل وفا؟!

مسکین شکاری کز قفا، دارد شکاری همچو تو؟!

خونم بریز ای سیم‌تن، چون کس نخواهد خواستن؛

خون گدایی همچو من، از شهریاری همچو تو!

از بس ز غم خون خوردنم، مشکل بود جان بردنم؛

ظلم است از غم مردنم، با غمگساری همچو تو!

بس از پِیَت ای بی‌وفا افتادم، افتادم ز پا ؛

اما سگی چون من کجا، گیرد شکاری همچو تو؟!

ای گل نیم غمیگن بسی، گر بینمت با هر خسی؛

دانم نسازد با کسی، ناسازگاری همچو تو!

دی گفتمش: سرو و سمن، بر رسته چون تو در چمن؛

او گفت: گفتی همچو من؟! - من گفتم: آری همچو تو!

گفتا: ازین کو پس برو، دل کن بیار نو گرو؛

گفتم: نه حرفی می‌شنو کو یار و یاری همچو تو؟!

گفتا: نگردد کس دگر، خونین‌دل و خونین‌جگر

آذر بود یاری اگر، در هر دیاری همچو تو!