بود آن دیوانهٔ عالیمقام
خضر با او گفت: ای مردِ تمام!
رای آن داری که باشی یار من؟
گفت: با تو برنیاید کار من
زآنک خوردی آب حیوان چند راه
تا بماند جان تو تا دیرگاه
من در آنم تا بگویم تَرک جان
زآنک بی جانان ندارم برگ آن
چون تو اندر حفظ جانی مانده
من به تو هر روز جان افشانده
بهتر آن باشد که چون مرغان ز دام
دور میباشیم از هم والسلام