آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵

شد عمر و، ز ایام دل شاد ندیدم؛

روزی که از آن روز کنم یاد ندیدم

یک صید، بمحرومی من نیست، که ناکام

در کنج قفس مردم و صیاد ندیدم!

سرتاسر این بادیه را گشتم و، یک صید

از دام غم عشق تو آزاد ندیدم!

جز روی تو، کز آه برافروخت شب وصل

شمعی که فروزان شود از باد ندیدم

خسرو ز جهان میشد و میگفت که سودی

جز قتل خود، از کشتن فرهاد ندیدم!

فریاد که تا کشور حسن تو شد آباد

یک دل که توان گفتنش آباد ندیدم

آذر همه ی عمر، بشاگردی مشتاق

شادم، که به استادیش استاد ندیدم