آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹

چون صبر ز جور تو ستمگر نکند کس؟!

جز صبر ز جورت چه کند گر نکند کس؟!

گر خضر ببخشد قدح آب بقا را

با خاک در دوست، برابر نکند کس

در دل نبود آرزوی خلوت خاصم

این بس که تو را منع از آن در نکند کس

افتادگی آموز، که در کوی خرابات

نظارهٔ درویش و توانگر نکند کس

تو مستی و از تندی خوی تو در آن بزم

یاد از غم محرومی آذر نکند کس