آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳

یار شد بیوفا، کسی چکند؟!

درد شد بیدوا، کسی چکند؟!

گر تو اندیشه از خدا نکنی

چکند ای خدا، کسی چکند؟!

بیگنه کشتی و ز کشته ی خویش

خواهی ار خونبها کسی چکند؟!

مرغ نشکسته بال را، صیاد

نکند چون رها کسی چکند؟!

بکسی با چنان لبان دشنام

گر دهی، جز دعا کسی چکند؟!

بتو بیگانه، کز غرور نه یی

بکسی آشنا، کسی چکند؟!

شکوه آذر ز کس مکن چو تو را

نیست تاب جفا کسی چکند؟!