آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱

از سینه دل رمید و بزلف تو رام ماند

مرغ از قفس پرید و گرفتار دام ماند

می گفتمش غم دل و، عمدا نکرد گوش؛

تا غیر آمد و، سخنم ناتمام ماند!

از ساقی سپهر فغان، کز جفای او

دوری بسر نرفت که جم رفت و جام ماند

ماهی ز طرف بام برآمد که تا سحر

بس چشم چون ستاره بر ان طرف بام ماند!

خسرو ز جام رشک ندانم چه زهر ریخت

فرهاد را بکام، که خود تلخکام ماند؟!

افسوس کآذر از ستم یار بیوفا

جان داد، لیک ازو نه نشان و نام نماند