آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹

گفتم: ای مه بی سبب یاری ز یاری بگذرد؟!

زیر لب خندان گذشت و گفت: آری بگذرد!!

ریزدم خون، کاش چون رنجید از من خاطرش؛

ترسم از یادش رود، چون روزگاری بگذرد!

آه از آن ساعت، که بر سرکشته ی بیداد را

خلق گرد آیند و قاتل از کناری بگذرد

شادم از باد صبا، گر با سگان آستان

عرض حال من کند، چون از دیاری بگذرد

حلقه حلقه کرده یی مشکین کمند زلف را

تا کشی در دام خود هر سو شکاری بگذرد

دیدی آذر، عاقبت گلچین این گلشن نداد

آن قدر فرصت، که بر بلبل بهاری بگذرد