آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

وفا نگر، که وفائی ندیده از صیاد

بدام ماندم و از آشیان نکردم یاد!

گرم نه دست وفا پای بست کرده چرا

پرم نبسته کسی و نمیشوم آزاد؟!

اسیر دامم و، خلقی ز ناله ام نالان؛

نداشت در چمننم هرگز این اثر فریاد!

اگر چه گشت خراب آشیان کاسیر شدم

ولی شد از نفس دلکشم قفس آباد!

نه گل بشاخ و، نه بلبل در آشیان افسوس

که خاد با زغن افگنده عیش را بنیاد

خوش آنکه باد صبا، آتش گل افروزد؛

که آب دیده ی من، خاک باغ داد بباد

ولی بکنج قفس مانده من، چو آید گل

نوید آمدن او بمن که خواهد داد؟!