گیرم بعجز دامنت و جان سپارمت
شاید که گامی از پی نعش خود آرمت
گر کشته رشکم، امشب از آن کو نمی روم
کز دل نیایدم برقیبان گذارمت
هر حرف گفتمت، ز رقیبان شنفتم آه؛
نامحرمی و، محرم خود میشمارمت!
تیغم زنی و، دم نزنم؛ آه چون کنم؟!
دانم که دشمن منی و دوست دارمت!
آذر ز حیله یار بدل بردن آمده است
امشب بپاسبانی دل می گمارمت