آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

گیرم بعجز دامنت و جان سپارمت

شاید که گامی از پی نعش خود آرمت

گر کشته رشکم، امشب از آن کو نمی روم

کز دل نیایدم برقیبان گذارمت

هر حرف گفتمت، ز رقیبان شنفتم آه؛

نامحرمی و، محرم خود میشمارمت!

تیغم زنی و، دم نزنم؛ آه چون کنم؟!

دانم که دشمن منی و دوست دارمت!

آذر ز حیله یار بدل بردن آمده است

امشب بپاسبانی دل می گمارمت