آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۹ - و له طاب ثراه

ای تو ثانی مه کنعانی

نه، تو اول، مه کنعان ثانی!

ای که ایزد بتو و خوبان داد

رتبه ی یوسفی و اخوانی

ای غمت، مایه ی عشق ابدی

وی خرابی تو آبادانی

ای غبار قدمت، کحل غزال؛

وی غزال حرمت قربانی

ای که از روی تو و موی تو شد

روز نورانی و، شب ظلمانی

گشته بر روی تو واله ارژنگ

مانده از نقش تو حیران مانی

دید تا پرتو خورشید رخت

آب شد آینه از حیرانی

نیست همتای تو و همسر تو

سرو باغی و گل بستانی

لعل لب، گوهر دندان، بودت؛

این بدخشانی و، آن عمانی

وصف حسنت، بحقیقت نتوان

کآنچه از وصف فزون است، آنی

جز وفا، نیست مرا تقصیری؛

جز جفا، نیست تو را نقصانی

آنقدر صبر من و، رحم تو کم

شد که گر فاش وگر پنهانی

شکوه خواهم نکنم، نتوانم؛

جور خواهی نکنی، نتوانی!

آنقدر درد تو دارم که اگر

از تو درمان طلبم، درمانی

از نگاهی، دل و دین باختمت!

ای تو ترسایی و من صنعانی

گرد هم جان، خجل از من نشوی؛

که تو خود درخور صد چندانی

بنده ات من، که مرا خواجه تویی؛

بشکر خنده چو لب جنبانی

بنده یی غیر منت، در همه شهر

نفروشند باین ارزانی!

خلق را، بنده خریدن مشکل؛

بتو آسان و باین آسانی

ای جوان، چون ز غمم کردی پیر؛

نکنی کز در خویشم رانی!

از جوانان، ببرم گوی همان؛

کرد اگر قامت من چوگانی

هان دعائی کنمت پیرانه

که شوی پیر و غم من دانی

پیرم و، عادت طفلان دارم؛

بمن این شوخی طبع ارزانی!

گاه از خنده کنم گلریزی

گاه از گریه گلاب افشانی

کردم از خنده، نه از بیخردی بود؛

و آخرم، گریه ز بیدرمانی!

راز من، کش همه کس میداند؛

کاش دانم که تو هم میدانی

ای خوش آن بزم کز اغیار نهان

بنشینی و مرا بنشانی

گاه جامی ز تو من بستانم

گه تو از من قدحی بستانی

گه شرابی دهیم، بی شر و شور؛

گاه راحی دهمت ریحانی

گاه من لاله ز باغت چینم

گه تو گل بر سر من افشانی

سخنی گاه من از تو پرسم

غزلی گاه تو از من خوانی

من تو را خواجه یی از خود دانم

تو مرا بنده یی از خود دانی

فاش گوییم بهم راز نهان

وارهیم از سخن پنهانی

نه که نادیده خطائی از من

دلم آزاری و جان رنجانی

بی سبب، چشم بمن نگشایی

بیگنه روی زمن گردانی

ای پریچهره، ندارد طاقت؛

بیش ازین حوصله ی انسانی

مکن آزارم، از آن روز بترس

که نمانم من و، تنها مانی!

دادی ای دوست بدوری فرمان

چکنم؟! آه ز سرگردانی!

طاقتم نیست که فرمان برمت

قدرتم نیست بنافرمانی

من بوصل و تو بهجران مایل؛

چکند تا کرم یزدانی؟!

چند چند، از سخن رنگ آمیز؟!

چند چند، از صفت شیطانی؟!

آرزوی دگرم نیست دلا

غیر ازین کز کرم سبحانی

روی بر خاک نهم بنشینم

همنشین با ملک روحانی

در جوار نبی مطلبی

یا مزار علی عمرانی

کز شب مردن، تا روز نشور

شنوم رایحه ی ریحانی

گاه گویم، بچه سامان آذر

پر، نه؛ پرواز حرم نتوانی!

گاه گویم که: مخور غم چون نیست

بی سران را، غم بیسامانی

این ره عشق بود، مایه مخواه؛

عاشقی نیست چو بازرگانی!

گاه اندیشه و، گه شوق فزود؛

اینک از وسوسه ی نفسانی

راه گم کرده بصد اندوهم

مانده در زاویه ی حیرانی

آنکه باد علمش نوروزی

آنکه ابر کرمش نیسانی

آنکه از تیغ کند بهرامی

آنکه از عقل کند کیوانی

آنکه برجیس کند دمسازیش

آنکه کیوان کندش دربانی

آنکه بدمهر و مه او را دو غلام

بهر زر پاشی و سیم افشانی

آنکه تیرش بدبیری مشغول

همچو ناهید بخوش الحانی

آن کزو عدل بود بازاری

آن کزو ظلم بود زندانی

آنکه چون کرد رقم دفتر عدل

نسخ شد نسخه ی نوشروانی

آنکه خشم وی و خلقش بجهان

این کند مالکی، آن رضوانی

گلشن رحمت و برق غضبش

این جنانی کند، آن نیرانی

رستم عهد، بشمشیر زنی؛

جم گیتی، به بلند ایوانی

ای غلامی سرایت، شاهی؛

وی گدایی درت، سلطانی

روز و شب، صرفه یی از هم نبرند

عدلت آنجا که کند میزانی

سبز گردد، همه گرکشت من است

لطفت آنجا که کند دهقانی

سیر گردد، همه گر چشم عدوست؛

جودت آنجا که کند مهمانی

شیر از آهو رمد و، گرگ از میش

حفظت آنجا که کند چوپانی

افگند بهر سیاست چون چین

شحنه ی قهر تو بر پیشانی

هیچ اسد، دم نزد از اسدی؛

هیچ سرحان نکند سرحانی

دل آن و، جگر این گردد؛

خون زبیدستی و بید ندانی!

ز کباب دل و بریان جگر

کرده گاو و بره را مهمانی

آن گیا را، که تو سازی سیراب،

آن بنا را، که تو باشی بانی

بودش سالمی، از باد خزان؛

بودش ایمنی، از ویرانی!

خاک راهت، گه تنها گردی؛

ابر جودت، گه ذر افشانی؛

کندش ذره، همه خورشیدی؛

کندش قطره، همه عمانی!

محو کرد آیت جودت ز جهان

قصه ی حاتمی و قاآنی

یافته معنی جود تو زیاد

معن بن زائده شیبانی

هست بزم تو بهشتی و، در آن؛

ساقیان را هنر غلمانی!

هست رزم تو، جحیمی و در آن؛

لشکری را صفت ثعبانی!

خاک بر فرق عدو افشانند

چون بلشکر سر دست افشانی

روز هیجا که زهر سوی کنند

سرکشان، میل جنیبت رانی

سهمگین تیغ تو و، خون عدو؛

این نهنگی کند، آن طوفانی!

کنی از پیکر فرسان سپاه

ای بسا جانوران مهمانی

فی المثل، خصم تو گر چو فرعون

سحر سازی کند، افسون خوانی

نیزه بر کف چو بمیدان آیی

تو کلیمی کنی، آن ثعبانی!

گرمی کشمکش روز وغا

چون دهد تیغ تو را عریانی؛

کند ار خصم بود رستم زال

کفن اندر تن او خفتانی!

آسمانی ز غبار افروزد

چون شود تیز تکت میدانی

مرحبا، مرکب برق آیینت؛

که بود گرم سبکجولانی

از افق، تا به افق گرتازیش؛

وز ره رفته عنان گردانی؛

سمش آن گرد، که اول انگیخت

گل شود از عرق پیشانی!

حکم حکم تو، که حاکم کردت؛

حکمت بالغه ی ربانی!

امر، امر تو؛ کامیرت کرده است؛

قدرت کامله ی سبحانی!

نیست یارای مدیح تو مرا

ای تو روحانی و من جسمانی!

منکر نظم من و، دولت تو؛

این مجوسی بود، آن نصرانی

صاحبا، آنکه ز اهل سخنش

نام شد هاتف اصفاهانی

سید احمد، که همه عمر مرا،

بود از همنفسان جانی

در صفاهان، که فراموشش بود؛

بلبل ناطقه، بال افشانی

نظم، از نثر نمیکردم فرق؛

سخنم را لقب هذیانی

زانوری، فارس میدان سخن

حاکم محکمه ی یونانی

این قصیده، که ز روز اول

کس نیاورده مر او را ثانی

خواند و بر گفتن من فرمان داد

حاش لله، ز نافرمانی!

ساختم نامه، گرفتم خامه؛

در دو روز از مدد یزدانی

بستم این دسته سمن کش بینی

گفتم این تازه سخن کش خوانی

شکر ایزد، که نیم از گفتار

عاجز از انوری و خاقانی

ندهی نسبت لافم، این من

وین ابیوردی و این شروانی

آذر، از ره مرو، ار دانایی

که بود بیرهی از نادانی

انوری را چه زیان از سخنت؟!

عربی را چه غم از عبرانی؟!

باد تا هست لآلی بحری

باد تا هست جواهر کانی

هر که ساقیت، نخواهد مخمور

هر که باقیت، نخواهد فانی