آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۸ - قصیده در تعریف احمدخان خویی دنبلی - ماده تاریخ ۱۱۹۱ ه.ق

چو مهر باختری، همچو ماه کنعانی

شد از فسون زلیخای چرخ زندانی

برادران حسود ستارگان دادند

ز دست، یوسف خورشید را بارزانی

برآمد از افق شرق مه، چو بن یامین؛

جهان چو دیده ی یعقوب گشت ظلمانی

شدم بگوشه ی بیت الحزن، درش بستم؛

غمین نشسته، بزانو نهاده پیشانی

نه روغنی، که دهد روشنی چراغ مرا

نه روزنی، که کند ماه پرتو افشانی

گهی بفکر، کز آغاز شد چها دیدی

گهی بذکر، که انجام چون شود دانی؟!

بخواب رفته همه مرغ و ماهی و، رفته

سه پاس از شب و، من در سپاس یزدانی

صدای حلقه ی در، ناگهم بگوش آمد؛

شگفت ماندم در کار خود ز حیرانی

که هیچکس نشناسم که نیم شب پرسد

ز حال زار مسلمانی، از مسلمانی!

وگرنه، وام بگردن ز خواجه یی دارم

که تا سحر کندم شب بحجره دربانی!

وگرنه خون کسی ریخته گریخته ام

که جویدم بشب تیره عدل سلطانی!

وگرنه بزم شراب است کلبه ی تنگم

که پا نهد عسس آنجا چو دزد پنهانی!

که میزند بدر این حلقه نیم شب یا رب؟!

که نام او نه فلانی بود نه بهمانی!

عصا گرفته بکف، دل طپان و پا لرزان؛

سبک شدم سوی دهلیز با گران جانی

عیان ز رخنه ی در دیدم آن فروغ که دید

بطور از قبس آن شب، شب عمرانی

چو پیش رفته گشودم در، آفتابی بود؛

کشیده سر ز گریبان سرو بستانی

مهی، خطش حبشی، غبغبش سمرقندی؛

بتی، تنش ختنی و لبش بدخشانی

گرفته مست بیکدست شمع کافوری

بدست دیگر، مینای راح ریحانی

درآمد از در و گفتا: ببند، چون بستم؛

کله فگند و قبا کند ماه کنعانی

بسجده شکرکنان، من برابرش گویی

نشسته ثانی یعقوب و یوسف ثانی

چو گرم شد سرش، از یک دو جام باده تلخ؛

درآمدش لب شیرین بشکر افشانی

چه گفت؟ - گفت که: ای همدم ابیوردی؛

چه گفت؟- گفت که: ای همزمن به شروانی

نه دلنوازی حسن است، اینکه آرایم

رخ از شراب، که آرایشی است جسمانی

تو را گذارم، چون خال در سیه روزی؛

تو را پسندم، چون زلف در پریشانی!

نه پاکبازی عشق است، اینکه آلایم

بلای باده، که آلایشی است روحانی!

تو را که زاهد عهدی، بطاعت اندوزی؛

تو را که شهره ی شهری، بپاکدامانی

سرم خوش است، باین سرخوشت کنم کاینک

قمیص یوسفی آورد ریح رحمانی

رسانده نکهت گل، هم صبا و هم ز سبا

رسیده نامه رسان هدهد سلیمانی

بگفت این و، بمن داد نامه ی رنگین؛

که رنگ یافته از وی ترنج گیلانی

بمهر، مهر چو برداشتم ز عنوانش؛

شناختم خط دیرینه یار روحانی!

کدام یار؟! سمیع السرایری که زهوش

بگوش دل شنود رازهای پنهانی!

ادیب محکمه ی عقل و حکمت، آنکه رود

بهر کجا، زند آن ملک لاف یونانی

حلیف زهد و، نه هر حد معروفی

الیف عشق و، نه هر عشق، عشق صنعانی

نوشته بود پس از شوق وصل و شکوه ی هجر

که ای دعاویت از هر مقوله برهانی

گذشت عمرم، اگر چه بناخوشی، یک چند؛

کنون همی گذرد خوش، بدولت خانی

تو را که مانده کنون تنگتر ز هم دل و دست

به تنگنای عراق، اینقدر چه میمانی؟!

اگر چه خاطرش از هیچ راه نگشاید

همه بخلد برین گرد رود صفاهانی

ولی چو رفتن احمد شنیدی از بطحا

چرا جنیبت هجرت به خوی نمیرانی؟!

چه خوی، بنزهت مصر و، نه مصر فرعونی؛

چه خوی، بخضرت شام و، نه شام ظلمانی!

چه خوی؟ بیمن عدالت، مداین اول؛

چه خوی؟ بمیمنت و امن کعبه ی ثانی!

چه خوی، که دید در آن لاله ریخت چون ژاله؟!

گل بهشت، خوی از خجلتش ز پیشانی!!

خصوص حال، که از بهر عیش اهل کمال

مهین مهندس اقبال خان خانانی

بساعتی که بر آراست دولتش ز سعود

فگند طرح سرا بوستان روحانی

چه بوستان، چه سرا دیدمش، ندیدم لیک

در آن قصور، قصور آشکار و پنهانی!

جز این که، چون تو کهن بلبلیش میباید؛

بیا به بستان، ای عندلیب بستانی!

چو شرح نامه بپایان رسید، صبح دمید؛

فشاند مرغ سحر بال، در سحر خوانی

ز پیش طاق رواق کبود، دست سحر

گسست رشته ی قندیلهای نورانی

نسیم صبح، سر آستین بماه افشاند

بزیر پرده شد این شاهد شبستانی

خروس عرش، به الله اکبر سحری؛

بچشم مردم نگذاشت خواب شیطانی

برج خویش، روان گشت چون مه آن بیمهر

چو چرخ من ز پیش در ستاره افشانی

پی دو گانه ی رب یگانه، ز اشک وداع

وضو گرفتم و سودم بخاک پیشانی

هوای دیدن آن قصر و بوستان کردم

غم چنانم در سینه کرد نیرانی

زدم بدامن باد سحر، همان دستی

که زد بتخته ی کشتی غریق طوفانی

که ای تو پیک غریبان، بگو بمولینا

کز وست پیرخرد کودک دبستانی

که آنچه شرح کمال و جلال خان کردی

ز نردبان بثریا مرو، که نتوانی!

تو را بس آنچه نوشتی، ز وصف خانه و باغ؛

در آن حدیقه الهی بکام دل مانی

جواب نامه غرض خواستم نویسم، لیک

گرفت دست مرا خامه از زبان دانی

که دوست لؤلؤ منثور چون فرستادت

به آنکه گوهر منظوم بروی افشانی

کتاب چندم، در حجره بود، بگشودم؛

مگر باذن حریفان کنم سخن رانی

ز نظم عرفی، و شعر کمالم آمد خوش

بهم کرشمه ی شیرازی و صفاهانی

ولی چو داشت سر اندر کنار من انصاف

بهیچ یک نزدم طعنه در نواخوانی

گهر، میان گهر ریختم؛ کند شاید

دقیق طبع رفیقان عصر، میزانی!

برسم هدیه، چو دیدم بپای آن حاجب

که روزکی دو در آن قصر کرده در بانی

نه تحفه زیبد، اثواب هندی و رومی؛

نه ارمغان سزد، اجناس بحری و کانی!

ز گنج خاطر، در جی لبالب از گوهر؛

که ننگ آیدش، از لؤلؤئی و مرجانی

گزیدم اینک و، بر درگهش فرستادم

که شد چو لعل دلش خون زرشک، خاقانی

اگر چه ساحت آن بوستان سرا دیدن

مبارک است بر اشراف نوع انسانی

و یا به تهنیتش ارمغان فرستادن

مقرر است بر اصناف انسی و جانی

ولی کنون، چو ز رفتار چرخ دولابی

ولی کنون، چو ز کردار بخت ظلمانی،

نه قدرتی، که فرستم بضاعت مزجات

نه قوتی که کنم رخش سیر جولانی

خوشم، که راوی اشعار خویش را شنوم

باین قصیده در آن بزم کرده ترخانی

همیشه تا زر و تا سیم را، ز صیرفیان

جهانیان بگرانی خرند و ارزانی

بدوستان و حسودان خان درین بازار

گرانی و سبکی باد یا رب ارزانی

تبارک الله ازین قصر و حبذا ازین باغ

که کرده حاجب او قیصری و رضوانی

دهم سپهر بود، نه دوم زمین این قصر؛

که خود مقابل روحانی است جسمانی

اگر سپهر نگویی، که روشنان سپهر

گشاده دیده در آنجا پی نگهبانی

نهم بهشت بود، نه دوم جهان این باغ؛

باین نشانه، که این باقی است و آن فانی

اگر بهشت نگویی، که حوریان بهشت

بسر دویده بآن بوستان بمهمانی

چرا چو دست ستم، پای دیو از آنجا بست؛

اگر نکرده بر آن در فرشته دربانی؟!

همی چراست درختش چو بخت بانی سبز

اگر نکرده در آن باغ خضر دهقانی؟!

بتان خلخی و دلبران نوشادی

در آن بهشت زده دم ز حور و غلمانی

فروغ شمسه درگاه آسمان جاهی

چراغ انجمن حاجبان دیوانی

ببزم عیسی مریم، نموده خورشیدی؛

ببام هفتم افلاک، کرده کیوانی

عیان زهر ثمری، نقش خامه ی بهزاد

نهان بهر شجری، کارنامه ی مانی

بتاک بسته، همه خوشه های پروینی؛

ز خاک رسته، همه لاله های نعمانی!

دروگری، همه از آبنوس و صندل و عاج؛

نظر ز دیدنش آینه وار حیرانی

فرح فزا و، روان بخش آب و چشمه ی آن؛

ز چشم مردم پنهان، چو آب حیوانی!

بچار فصل، در انهار سیمگون شب و روز

روان ز منبع آن بحر، جود ربانی

در آن حیاض و جداول، که باشدش همه سنگ

بلور و مرمر و یشب و زبرجد کانی

ز نخل وادی ایمن، همی نشان داده؛

براستی همه فواره های نورانی

چو چشم مجنون، از شوق در گهر پاشی

چو روی لیلی از شرم در خوی افشانی

شناور آمده مرغابیان در انهارش

چو روشنان فلک، در مجره جولانی

کشیده دست صبا، سایبان اطلس سبز

ز برگ تر بسر شاهدان بستانی

هر آن نهال که پوشیده رخت نوروزی

نداده ز آذر و دی نیز تن بعریانی

بهر کجا گذران افگنی نظر، بینی

بهر طرف نگران افتدت گذر، دانی

که نقش بند طبیعی، بدست شاپوری

ببردن دل هر کس نشسته پنهانی

ببرگ برگ درختان بارور هر سو

کشیده صورت شیرین به شکر افشانی

عبیر بیز و گهرریز، روز و شب آنجا؛

چه باد فروردینی، چه ابر نیسانی!

مگر سه گانه موالید را یکی کردند

در آن حدیقه که بادا ببانی ارزانی

بخاک جامد، همدست قوت نبتی

بچشم نامی دمساز روح حیوانی

کسی که دیده همه عمر یک ره آن گلزار

برند گر ببهشتش،کشد پشیمانی!

چرا که جست در آن راه اگر به دشواری

همیشه بود در اینجا رهش بآسانی

نه خار در کف گلچین، ز جرم گلچینی؛

نه چین بحاجب حاجب، ز خلق دربانی

غرض، گمان نکنم، گر ز اهل حاله نه یی

ز دیدن وز شنیدن محاسنش دانی

که حسن و صنعت این قصر و باغ نتوان یافت

بچشم و گوش، که وجدانی است وجدانی

حمام و طوطی آن قصر، از خوش آوازی

تذرو بلبل و آن باغ، از خوش الحانی

نکات حسن، نشان داده در نواسازی؛

زبور عشق، بیان کرده در نواخوانی؛

چگونه بر سر بانی فگنده سایه همه

بدستش ار نبود خاتم سلیمانی

مهین سلاله ی مجد و جلال، احمد خان

ثمین در صدف مرتضی قلیخانی

که اوست افضل مخلوق خلقت بشری

که اوست احسن تقویم خلق انسانی

به بر برش، هر ذره کرده خورشیدی

ببحر جودش، هر قطره کرده عمانی

نخست خاست، ز بحر کفش چو ابرقلم؛

ز لوح اهل کرم شست نام قاآنی

طلب شمرده بخود حتم، حاتم طائی

طمع نوشته ی بخود ختم، معن شیبانی

به نوح، نوح کنان، خلق میگریست که شد

ز باد فتنه زمین را سفینه طوفانی

کنون ز لنگر عدلش، جهان بحمدالله

نجات یافته از چار موج ارکانی

همان عصای کلیم است، تیغ خونخوارش؛

که خلق را رمه کردار کرده چوپانی

چو در میان رمه، دیده گرگ قبطی رنگ؛

بدست موسوی اش کرده تیغ ثعبانی!

بکار حکم نیفتاده مشکلی او را

جز اینکه حق گذارند بر او بآسانی

نه عفو او نگرد در خیانت خائن

نه عدل او گذرد، از جنایت جانی

بباغ چون نگرد حفظ او بناطوری

براغ چون گذرد ما پس او بچوپانی

بفرق صعوه کند چنگ باز، شانه کشی

بکام بره کند ناب شیر پستانی

بپاست رایت اسلام از سلامت او

خدا کند نفتد رخنه در مسلمانی

غرض نگارش تاریخ را نوشت آذر

زید بکام درین بوستانسرا بانی