آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳ - در مدح بطلمیوس زمان میرزا محمد نصیر طبیب

ای داده نخل قد تو بر، ماه و آفتاب

و افگند سایه خد تو بر ماه و آفتاب

بویی چو بوی تو، نه مگر مشک و غالیه؛

رویی چو روی تو، نه، مگر ماه و آفتاب!

مالد بخاک راه تو رو، عنبر و عبیر

ساید بنقش پای تو سر ماه و آفتاب

تا بر دمید اختر حسنت، نمی کنند

بر آفتاب و ماه نظر ماه و آفتاب

در گلشنی، که چهره ی خود شویی از عرق؛

گردد همه حباب شمر، ماه وآفتاب

آویخته بپایت و، بنهاده بر سرت؛

خلخال سیم و، افسر زر ماه و آفتاب

جز آفتاب و ماه، نخواندی کسی تو را

بودی اگر میان بشر ماه و آفتاب

سوزنده اخگری است، ز کانون دل رخت؛

کان را بود شعاع و شرر ماه و آفتاب

بینند اگر رخ تو، دگر برنیاورند؛

سر از دریچه شام و سحر ماه و آفتاب

روشن تر از مه است رخت ای پسر مگر

مادر بود تو را و پدر ماه و آفتاب

جایی که روشن است چراغ رخت، شوند

پروانه وار سوخته پر، ماه و آفتاب

نخل قد تو، نخله ی طور است و؛ باشدش

برگ اختر یمانی و بر ماه و آفتاب

قدت نهال گلشن حسن و، از آن نهال

برگی دو رسته تازه و تر ماه و آفتاب

گیرند تا سراغ ز کویت، چه شب چه روز

بگذشته عمرشان بسفر ماه و آفتاب

بازآ که بی تو شب زد و دور از تو روز کرد

خارم بدیده، خون بجگر ماه و آفتاب!

آسوده خاطری تو و، غافل که داردم

شب ز اشک و روز ز آه خطر ماه و آفتاب

تو خود کشیده تیغ جفاکاری و تورا

افکنده پیش تیغ، سپر؛ ماه و آفتاب

من خود، دو دیده دوخته ز امید بر دری

کان را سزد دو حلقه ی در ماه و آفتاب

عالی در سپهر هنر، میرزا نصیر؛

کش بهر سجده بسته کمر ماه و آفتاب

آن فیلسوف عهد، که از رای روشنش؛

کردند اقتباس هنر، ماه و آفتاب

لقمان روزگار که دیدند از آسمان

اندر زمین مسیح دگر ماه و آفتاب

دانا مهندسی، که هم از شمع رای او

شد در سپهر راه سپر ماه و آفتاب

با آفتاب و ماه، کند روی و ر ای او؛

کرد آنچه با گیاه و حجر ماه و آفتاب

نخلی که زیر سایه ی او پرورش نیافت

مشکل رساندش بثمر ماه و آفتاب

سنگی که از عنایت او تربیت ندید

او را نکرد لعل و گهر ماه و آفتاب

نتواند از حذاقت او روز و شب رساند

بر صرع و بر جذام، ضرر ماه و آفتاب

یکدم چو خشک ماندش ابر قلم مدام

مانند، باد و دیده ی تر ماه و آفتاب

ز ابر مطیر، خامه چو گردد رقم نگار؛

بارد همی بجای مطر ماه و آفتاب

نبود نبی و از قلمش بیند آنچه دید

از رد شمس و شق قمر ماه و آفتاب

خلقش شنو، دگر مشنو باغ و بوستان؛

رویش نگر، دگر منگر ماه و آفتاب

ای مهر پروری، که ز ماهیت تو یافت

نور جبین، ضیاء بصر ماه و آفتاب

خواندند اهل نظم به کاشان ز انوری

غرا قصیده یی بنظر ماه و آفتاب

شد ماه و آفتاب، ز هر بیت آن عیان

روشن هزار دیده ز هر ماه و آفتاب

هر شعر آن بکسوت شعری ز روشنی

هر مصرعیش کرده ببر ماه و آفتاب

من نیز خواستم که صفات تو بشمرم

تا نشمرد ستاه شمر ماه و آفتاب

از دانش و شکفتگی و عزم و حزم و خلق

در روی و رایت ای بگهر ماه و آفتاب

گردد خجل عطارد و هم زهره و زحل

مریخ و مشتری و دگر ماه و آفتاب

من قابل قصیده نگاری نیم، چه شد

اوراق دفترم شد اگر ماه و آفتاب؟

خاصه قصیده یی که حریف انوری بود

وز انوریش داده خبر ماه وآفتاب

لکن، ز قابلیت ممدوح قابلم

وز طبع روشنم بحذر ماه و آفتاب!

پرداختم بیک شب و یک روز چند بیت

کافشانمت براهگذار ماه و آفتاب

کردم چو قصد کوی تو، از مهر روی تو

شد خضر راه من بسفر ماه و آفتاب

آوردم این قصیده ره آورد و، در رهم

افشانده سیم و ریخته زر ماه و آفتاب

تا بر فلک شوند عیان آفتاب و ماه

تا بر زمین کنند اثر ماه و آفتاب

از بهر دوستانت بفیروزه گون قدح

ریزند صبح شیر و شکر ماه و آفتاب

از دست دشمنانت در آغاز ماه عمر

گیرند شام، تیغ و سپر؛ ماه و آفتاب

بر جان دوستانت رسانند و دشمنانت

هر صبح و شام نفع و ضرر ماه و آفتاب