سحرگاه چون اختر اورمزد
برون آمد از شبروی همچو دزد
خور افتاد چون عابدی زرد چهر
پی سجده در خانقاه سپهر
۳
زمانه بر اندام سیارگان
بپوشید دیبای بازارگان
شه شرق ار که بر آهیخت تیغ
ستاره فروشد به تاریک میغ
به رخت نبرد اندر آمد گروه
خروشان چو دریا و جوشان چو کوه
۶
دلیران به مردانگی تاختند
به قصد عدو تیغ کین آختند
یکی سفله پست بدگوهری
سخن چین و بدبخت و شوم اختری
که فیض اللهش نام منحوس بود
ز بانو در این عرصه جاسوس بود
۹
چو دانست اوضاع دوشینه را
بینباشت زین داستان سینه را
شتابان در قلعه آمد چو باد
ندا زد که ای بانوی کج نهاد