سحرگاه چون اختر اورمزد
برون آمد از شبروی همچو دزد
خور افتاد چون عابدی زرد چهر
پی سجده در خانقاه سپهر
زمانه بر اندام سیارگان
بپوشید دیبای بازارگان
شه شرق ار که بر آهیخت تیغ
ستاره فروشد به تاریک میغ
به رخت نبرد اندر آمد گروه
خروشان چو دریا و جوشان چو کوه
دلیران به مردانگی تاختند
به قصد عدو تیغ کین آختند
یکی سفله پست بدگوهری
سخن چین و بدبخت و شوم اختری
که فیض اللهش نام منحوس بود
ز بانو در این عرصه جاسوس بود
چو دانست اوضاع دوشینه را
بینباشت زین داستان سینه را
شتابان در قلعه آمد چو باد
ندا زد که ای بانوی کج نهاد