خروشان و جوشان و گریان و زار
روان شد سوی درگه شهریار
بغلطید بر خاک و نالید سخت
که ای در خور تاج و دارای تخت
که ای شاه با عدل فرو نگین
به درگاه تو صد چون طغرل تگین
بمردی ستان داد من از زنی
بخوان از بر افسون اهریمنی
من آنم که از عمر تنگ آمدم
گرفتار زندان ننگ آمدم
مهیا کن امروز مرگ مرا
و یا خرمی بخش برگ مرا
نمانده است دیگر مرا آبروی
چه آب رخ من چه آن آب جوی
فرو خواند بر شاهزاده بسی
بسوزاند آهش دل هر کسی