سراینده داستان نوی
رقم زد بر این صفحه بانوی
که دانند مردان این کهنه دز
زنان را نباشد سزاوار عز
بجز کجروی نیست در کارشان
خط راست ناید بپرگارشان
ندیدی مگر بانوی خانقاه
بجادو برد عابدان را ز راه
همه کار او جادو ریمن است
همانا که بدتر ز اهریمن است
سر شیر نر کوفت از مادگی
که در جنگ میبودش آمادگی
علمهاش بیرون خرگاه بود
غلامانش نزدیک درگاه بود
ز بس کجروی کرد در انجمن
بجوشید زین غصه، خان حسن
بپیچید بس زین پراکنده گی
بخود گفت افسوس ازین زندگی
که بیگانگی ز آشنایان خطاست
بد اندیشی از دوستان نارواست
من این شوخ را دوست پنداشتم
وز او بس امید بهی داشتم
ندانستم اینسان درشتی کند
سموری چنین خارپشتی کند
ندانستم اینسان دلیری کند
گوزنی چنین شیرگیری کند
ندانستمی ترکتازی کند
بکوتاه دستی درازی کند
ندانستم اینگونه شیدا شود
بکام بداندیش رسوا شود
گر این داستان خوب می دیدمی
کی این ننگ بر خود پسندیدمی
کی او را بدین پایه بنشاند می
سزای بدی را بدی خواند می
چو او را زره برد اینگونه دیو
برم داد او نزد کیهان خدیو