ادیب الممالک » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۲۵۰

خدایگانا تا دیده ام در این کشور

یکی چنانکه توئی راد و نیکخواه نبود

درین زمانه بمقصد کسی نبردی راه

اگر عنایت و فضلت رفیق راه نبود

درین تزلزل اگر همتت نهشتی گام

بهیچ تن سر و در هیچ سر کلاه نبود

نشان صدق و صفا از زمانه محو شدی

اگر مساعدت پیر خانقاه نبود

ور آب لطف تو خامش نکردی این آتش

درین بساط بهم خورده غیر آه نبود

یکی نگر که بلا زآسمان فرو بارید

که جز در تو از آسیب آن پناه نبود

سه ماه رفت به گیتی چو صد هزار آنسال

درین سه ماه فروغی به مهر و ماه نبود

گیاه را سر جنبیدن از نسیم نماند

نسیم را دل بوئیدن گیاه نبود

مقام یونس دل شد درون کام نهنگ

قرار یوسف جان جز بقعر چاه نبود

خیال خلق همه سوی حفظ خویش بدی

ولی خیال تو جز پیش پادشاه نبود

شگفتم آید از آن دل که بدبشه مشغول

چنانکه بیخبر از کشور و سپاه نبود

تو در سحرگه بیدار بوده ای همه شب

ستاره گاهی بیدار بود و گاه نبود

گمان و شبهه و تردید از تو دورستند

که فکرت تو سزاوار اشتباه نبود

بآستان تو دور از ریا سخن گویم

که در شریعت من غیر ازین گناه نبود

من آنکسم که دلم با وجود مرحمتت

به هیچگونه طلبکار مال و جاه نبود

نگاه دار امیدم بفضل و رحمت خویش

که آرزوی دلم جز یکی نگاه نبود