ادیب الممالک » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۹۳

چون در زریق که اکنون ملک حاجی حسینقلی خان نظام الدوله است جناب بیگلربیکی آذربایجان که شمس المعالی در حسرت نعمت وی مرده بود متقبل شد که مرا هدیه باز فرستد و پس از آن روزگار به طفره همی گذرانید من این قطعه بگفتم و جناب اجل برای وی فرستادند تا تکلیف خود بدانست و به قانون خود رفتار نمود

دوش در خواب بدیدم که یکی مرد کهن

خفته در گور و بگردنش یکی رشته دراز

آنچنان رشته باریک درازی که بدو

هیچ تشبیه ندانم بجز از رشته آز

گرچه دانستم کاین رشته پیچان بلند

نیست در گردن این خلق جز از آز و نیاز

لیک از بهر یقین را پی تفتیش شدم

خواستم ره سوی انجام برم از آغاز

از یکی مردم افریشته سان پرسیدم

کیست این طایر پر سوخته با اینهمه ناز

دام تزویرش افتاده بگردن پس مرگ

همچو در گردن دل زلف بتان طناز

باو بودیکه چو طوطی شده محبوس قفس

طوق کبک از چه فتاده به گلوی شهباز

پاسخم داد که این شمس معالی باشد

که ز دیبای هنر بر تن خود داشت طراز

این همان شاعر فحل است که افکنده بدی

صیت و آوازه فضلش بدو گیتی آواز

این همان بلبل گویاست که صیاد قضا

نایش از نغمه فروبست و پرش از پرواز

این همان است که در خاک بخفته به نشیب

صیت فضل وی در چرخ بر فتنه فراز

گر بخواهی که بری بهره ز فرهنگ وجود

از همه عالم فارغ شو و زی او پرداز

لاجرم تند شتابیده به نزد وی و نیز

شرط حرمت را بردم بدرش نیک نماز

از پس شکر و تحیت به جنابش گفتم

کای خداوند از تو یکی پرسم راز

غیر کردار بد و نیک بهمره نبرد

هیچکس چیزی از این دنیا هنگام جواز

پس بدین رشته ترا کار چه و مقصد چیست

چه شود گر به من این راز نمائی ابراز

چون شنید این سخن آن مرد خردمند از من

از پس آه شرربار سخن کرد آغاز

گفت این آرزوی جبه بیگلربیگی است

که ابا من سوی گور آمده و با سوز و گداز

تاکنون در بر من بود از این پس خواهم

بتو بسپارم و از گردن خود سازم باز

من بلرزیدم و بیدار شدم دیدم بود

بسته در گردنم آن رشته پیچان دراز

خویش را دیدم اندر مرض رشته دوچار

رشته حسرت در گردن و با غم انباز

من بیچاره همی جسته به خاک تبریز

آنچه بیگانه همی دیده ز آب شیراز

لاجرم چاره این درد گران را جویم

هم از آن خواجه فرخ که بود بنده نواز

نز طبیبان زمن شاید بنهفتن درد

از حسیبان کهن باید پوشیدن راز

خان بیگلربیگی ای قبله احراز زمین

که فلک برده به خاک درت از صدق نماز

تا ز فرمان تو مه شحنه بازار شب است

مهر پیش از سحر از خانه برون ناید باز

خاجیان را دربار تو به از دیر مسیح

حاجیان را سر کوی تو به از طرف حجاز

حکم والای تو بر هر چه کند امر مطاع

رای زیبای تو بر هر چه دهد حکم مجاز

خاطرت هست که بر بنده خود در زرنق

وعده دادی از روی حقیقت نه مجاز

من از آن وعده عرقوبی بگذشتم از آن

که ابا حسرت یعقوبی گشتم دمساز

رشته آرزوی شمس معالی شب و روز

گشته چون افعی ضحاک به گوشم همراز

کند این رشته بجان من مسکین غریب

آنچه جراره خونخواره کند در اهواز

به سر و جان تو سوگند که کوته نکنم

تا ابد قصه پر غصه این رنج دراز

نایب شمس معالی منم امروز چنان

که کند تره نیابت به زمستان ز پیاز

در حیاتش چو نشد بهر خداوند بیا

کار آن شاعر بیچاره پس از مرگ بساز

جبه را بر تن من پوش که او را نبود

جز کفن در بر و جز خاک سر تاج و طراز

بدگر آن استاد از چامه شیرین ساحر

دارد این بنده هم از خامه مشکین اعجاز

جبه او را در پیکر این بنده بپوش

رشته او را در گردن دشمن انداز