ای مرغ روح بر پر ازین دام پر بلا
پرواز کن به ذروهٔ ایوان کبریا
بر دل در دو کون فروبند از گمان
گر چشم خویش بازگشایی از آن لقا
سیمرغ وار از همگان عزلتی طلب
کز هیچ کس ندید دمی هیچکس وفا
گنج وفا مجوی که در کنج روزگار
گنجی نیافت هیچ کس از بیم اژدها
بنگر که چند پند شنیدی ز یک به یک
بنگر که با تو چند بگفتند انبیا
این جمله گفت و گوی نه زان بود تا تو خوش
در ششدر غرور دغل بازی و دغا
آخر بقای عمر تو تا چند درکشد
تو در محل نیستی و معرض فنا
ای همچو مور خسته درین راه بیش جوی
وی همچو گل ضعیف درین دور کمبقا
افلاک در میان کشدت خوشخوش از کنار
و ایام در کنار کند خوش خوشت سزا
گر آنچه میکنی تو ز غفلت برای خویش
با تو همان کند دگری کی دهی رضا
مرکب ضعیف و بار گران و رهی دراز
تو خوش بخفته کی رسی آخر به منتها
تو خفتهای ز دیرگه و عمر در گذر
تو غافلی ز کار خود و مرگ در قفا
عمر تو در هوا بد و برباد رفته شد
تو همچنین نشسته چنین کی بود روا
عمری که یک نفس اگرت آرزو کند
نفروشدت کس ار بدهی صد گهر بها
دربند خلق ماندهای و زهد از آن کنی
تا گویدت کسی که فلانی است پارسا
این زهد کی بود که تو را شرم باد ازین
گویی تو را نه شرم بماندست و نه حیا
باد غرور از سر تو کی برون شود
تا ندروند از تو سر تو چو گندنا
از بس که چرخ بر سر تو آسیا براند
مویت همه سپید شد از گرد آسیا
کافور گشت موی تو ساز سفر بکن
کامد گه رحیل سوی عالم جزا
منشین که عمر رفت و دریغا به دست ماند
برخیز و رو که بانگ برآمد که الصلا
خو کردهاند جان و تن از دیرگه به هم
خواهند شد هرآینه از یکدگر جدا
بگری چو ابر و زار گری و بسی گری
در ماتم جدایی این هر دو آشنا
اول میان خون بدهای در رحم اسیر
و آخر به خاک آمدهای عور و بینوا
از خون رسیدی اول و آخر شدی به خاک
بنگر که اولت ز کجا و آخرت کجا
خاک است و خون به گرد تو و در میانه تو
گه باغ و حوض سازی و گه منظر و سرا
آگاه نیستی که ز چندین سرا و باغ
لختی زمین است قسم تو دیگر همه هبا
گر رای خویش جمله بیابی به کام خویش
ور ملک کاینات مسلم شود تو را
در روز واپسین که سرانجام عمر توست
از خشت باشدت کله و از کفن قبا
رویی که ماه نو نگرفتی و نیم جو
در زیر خاک زرد شود همچو کهربا
تو طفل این جهانی و نادیده آن جهان
گهوارهٔ تو گور و تو در رنج و در عنا
دو زنگی عظیم درآید به گور تو
وز نیکی و بدیت بپرسند ماجرا
نه مادریت بر سر نه مشفقیت یار
ای وای بر تو گر نرسد رحمت خدا
تو در میان خاک فرو ماندهای اسیر
گویا زبان حال تو با حق که ربنا
آن شیشهٔ گلاب که بر خویش میزدی
بر خاک تو زنند و بدارندت از عزا
تو چون گیاه خشک بریزی به زیر خاک
تا بنگری ز خاک تو بیرون دمد گیا
تو زیر خاک و بیخبران را خبر نه زانک
بر شخص تو چه میرود از خوف و از رجا
چون مدتی مدید برین حال بگذرد
جای گذر شود سر خاکت به زیر پا
خاک تو خاک بیز به غربال میزند
باد هوا همی برد آن خاک بر هوا
بسیار چون به بیزدت و باز جویدت
نقدی نیابد از تو کند در دمت رها
تو پایمال گشته و هر ذره خاک تو
برداشته زبان که دریغا و حسرتا
آن دم که طاق عمر تو از هم فرو فتد
نه طمطراق ماند و نه تاج و نه لوا
بر آسمان مسای سر خود که تا نه دیر
خواهی شدن به زیر زمین همچو توتیا
از شرق تا به غرب سراپای خفتهاند
خرد و بزرگ و پیر و جوان و شه و گدا
تو در هوای نفسی و آگاه نیستی
کاجزای خفتگان است همه ذره در هوا
نه پیشوای وقت بماند نه پس روش
نه پاسبان ملک بماند نه پادشا
بیچاره آدمی دل پر خون ز کار خویش
که مبتلای آز و گه از حرص در بلا
از دست حرص و آز بخستی به گوشهای
زین بیش دست میندهد چون کنیم ما
بیچاره آدمی که فروماندهای است سخت
در ماتخانهٔ قدر و ششدر قضا
گاه از هوای کار جهان روی او چو زر
گاه از بلای بار شکم پشت او دو تا
گه خوف آنکه پاره کند سینه را ز خشم
گه بیم آنکه جامه بدرد ز تنگنا
گه مرده دل ز یک سخن طنز از کسی
گه زنده دل به طال بقایی که مرحبا
گه نیمجو نسنجد اگر خوانیش اسیر
گه در جهان نگنجد اگر گوییش فتا
گه بیخبر ز طفلی و آن در حساب نیست
گه مست از جوانی و مستغرق هوا
نه هیچ صدقه داده برای خدای خاص
نه هیچ کار ساخته بیروی و بیریا
گر هیچ پای بر سر خاری نهد به سهو
بر جایگه بداردش آن خار مبتلا
عمرش گرو به یک دم و او صد هزار کوه
بر جان خود نهاده که این چون و این چرا
بسیار جان بکنده و جان داده عاقبت
من جملهٔ حدیث بگفتم به سر ملا
یارب به فضل در دل عطار کن نظر
خط در کش آنچه کرد درین خطه از خطا
یارب هزار نور به جانش رسان به نقد
آن را که گویدم به دل پاک یک دعا