گویند در دهی رفت بزغاله ای ببامی
برطرف بام می کرد چون غافلان خرامی
طباخ آرزویش اندر تنور سینه
در دیگ فکر می پخت هر دم خیال خامی
ناگاه دید در دشت پوینده ماده گرگی
از مکر کرده شستی وز حیله بسته دامی
بزغاله را در آن بام از دور دید و شد پیش
بنمود با تواضع بر روی او سلامی
گفتش من و تو خویشیم بنگر بحال خویشان
تا از شراب مهرت مشگین کنم مشامی
در خلوتی که آنجا نبود بجز من و تو
باید نشست و با هم زد محرمانه جامی
وانگاه گوش خود را بگشای و باش خامش
تا عرضه دارم از دوست در حضرتت پیامی
بزغاله گفت خویشی بی سابقت نباشد
من در قبیله خویش نشنیدم از تو نامی
از ناشناس باید کردن حذر به تحقیق
برنص هر کتابی بر قول هر امامی
بعد از وفات بابا این بنده را نمانده است
نه غمخوری نه خویشی نه خواهری نه مامی
گرگ از سماع این حرف دندان فشرد و گفتا
زین سخت تر بگیتی نشنیده ام کلامی
رو شکر کن که چون من بی خانمان نماندی
اندر پناه صاحب داری سرای و بامی
بزغاله ای و دربام آسوده می زنی گام
غافل ز کید ایام صبحی بری بشامی
زین بام اگر پریدی وندر چمن چریدی
از دست من چشیدی حلوای انتقامی
این کبر و ناز و سودا بگذاشتی به یک جا
گر برزنم ز سیلی اندر سرت لجامی