ادیب الممالک » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱ - مختوم بنام شاه ولایت

ای بر فلک افراشته خرگاه ولایت

وی صاحب تاج و کمر و گاه ولایت

ای از تو عیان ظاهر بینای شریعت

وی در تو نهان باطن آگاه ولایت

روی تو چراغ شب دیجور طریقت

نطق تو طباشیر سحرگاه ولایت

رخشنده ز رخسار تو اشباح حقایق

تابنده ز انوار تو اشباه ولایت

تو چشمه حیوانی در ظلمت گیتی

تو شمع فروزانی در راه ولایت

سوگند بذات احدیت که در اقلیم

امروز توئی پیرو شهنشاه ولایت

سالک نبود جز بتوره سوی حقیقت

زیرا که توئی پیرو شهنشاه ولایت

خورشید جمالی تو وگر دون جلالی

مهر فلک دولتی و ماه ولایت

تا السنه جهل ز علم تو بریدند

در مدح تو بگشوده شد افواه ولایت

ای هادی هر گمشده وی قاید هر کور

ما را برسان جانب خرگاه ولایت

تا سجده کنم در بر ایوان طریقت

تا بوسه زنم بر در درگاه ولایت

آمد به اسیری بکمند تو امیری

چون سائل مسکین بدر شاه ولایت