ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۲ - المطلع الرابع

تا میر خون دشمنان بر خاک هیجا ریخته

مریخ را از هیبتش در زهره صفرا ریخته

تیر فلک بر خط او بنوشته نقش عبده

وز شرم دستش آب جو از دیده دریا ریخته

تیرش قد شیر ژیان خم کرده مانند کمان

تیغش ز شکل دشمنان ترکیب جوزا ریخته

تا امر شه را متصل بنوشت طغرایش سجل

دانش روان فرهنگ دل بر نقش طغرا ریخته

چون خامه راند بر ورق گیرد ز دانایان سبق

گوئی بر این نیلی طبق عقد ثریا ریخته

دزدان ز بیمش هر کران پوشیده رخت مادران

وز داد او سوداگران در کوچه کالا ریخته

در حضرتش بنهاده سر میران هند و کاشغر

خاک قدومش در بصر میر بخارا ریخته

میری چنین بسیار دان با زیردستان مهربان

هنگام گفتار از زبان نقل مهنا ریخته

مانند نخلی بارور بیخش کرم شاخش هنر

جای ثمر از این شجر لولوی لالا ریخته

زین شاخ بارد روز و شب نعمت بمردم بی طلب

چونانکه بر مریم رطب از نخل خرما ریخته

تا گل برافرازد علم تا جنبش آرد موج یم

تا ز ابر باران دمبدم در کوه و صحرا ریخته

خصمش ذلیل و ناتوان در بند نکبت جاودان

چون طارمی کاجزای آن از باد نکبا ریخته