وقتی پسرم عیسی را که آنوقت دو سال و دو ماه از سنش گذشته بود از جانب کارگذاران حضرت اقدس ولینعمت روحی فدا خلعت استیفاء بدادند در پاداش چاکری من زیرا که کودک مهد که زبان پدر و مادر نیک نیاموخته استیفاء و دبیری هیچ نداند که چیست و بزرگان کار شگرف بنااهلان و خوردان ندهند مگر در جبلت وی استعدادی نگرند یا حقوق خدمت پدرانش را از ذمت عالی ادا کنند چون وزارت دیوان رسائل خاصه سرکاری و ریاست دارالانشاء در این وقت که بیست و پنجم صفر یکهزار و سیصد و هشت بود بر عهده جناب دبیرالسلطنه میرزا فضل الله خان طباطبائی مفوض میبود و آنجناب را با من محبتی فراوان مشاهده میشد باین ابیات او را ستایش کرده مطلع آنرا ترجمه این بیت تازی قرار دادم که گفته اندبیت
الرای قبل شجاعة الشجعان
هواول و هی المحل الثانی
و ابیات این است که نگارش یافته
چو رای باشد پیش از شجاعت شجعان
نخست رای شمر آنگهی شجاعت دان
ز فکر پیران موئین زره اگر بافند
درید نتوان با تیغ پهلوان جوان
سنان و تیغ بریده نه دوختن دانند
خلاف رای که آید از او هم این و هم آن
که را نباشد شمشیر عیب نتوان گفت
ولی چو رای ندارد ثنای او نتوان
خزینه ایست دل مردمان با تدبیر
که کس نیارد قفلش شکست با سندان
شجاع دایم پیکان خود نماید تیز
ربوده مرد خردمند تیر از پیکان
شنیده ام که تهمتن دو چشم روئین تن
به تیر رای همیدوخت نه به تیر کمان
اگر نبودی تدبیرهای سیمرغی
کسی ز رستم دستان بدیدی آن دستان
وگر شجاعت بی فکر و هش ستوده بدی
ز خلق مهتر بودی برتبه شیر ژیان
گرفتم آنکه ز شمشیر کژ و نیزه راست
درست و راست شود جمله کارهای جهان
ز فکر دانا تیغ ار کنی نگردد ایچ
نه کند از دم خارا نه تیز با سوهان
به رای شاید آن مملکت نمود آباد
که گشته است ز شمشیر تیغ زن ویران
مکر نبینی ایدر همی بگاه سخط
قلم بدست خردمند کرده کارستان
بصحفه یارد کلک دبیر سلطنه کرد
هنر که تیغ نیارد بصفحه میدان
چنان که نام عدو محو گردد از دم تیغ
نموده کلکش ثبات نامه سلطان
شعاع و تابی کارد عطارد قلمش
نه تیغ مریخ آرد نه افسر کیوان
اصالتش را رخسار مطلع الانوار
نجابتش را آثار ساطع البرهان
دهان ترکان بوسند زانکه ایشان را
ز نقطه قلمش ایزد آفریده دهان
کسان بسایه سرو چمن زیند از آنک
بشکل خامه او سرو بسته است میان
آیا خجسته و فرخ دبیر راد که تیر
برای بوسه کلک تو شد بشکل کمان
گماشت فکر تو در باطن کسان جاسوس
فراشت قدر تو بر بام چرخ شاد روان
چنان بتیر فراست نشان غیب دهی
که هیچ فارس تیری چنان نزد بنشان
چگونه سحر توان گفت منشئات ترا
که خامه ات نه کم از چوب موسی عمران
زند چو خصم شهنشه صلای فرعونی
مرآن خجسته بیوباردش چنان ثعبان
اگر ز قهر قلم درکشی همی گردد
صحیفه متملس حدیقه رضوان
وگر ز رحمت انگشت برنهی گردد
حدیث باقل خوشتر ز نامه سحبان
جراد تان تو یعنی جریده و قلمت
اگر کنند تغنی در این سرابستان
بدان مثابه که گردید از امت یونس
عذاب عاد بگردد بدعوت لقمان
دگر نه در پی باران رحمت از گیتی
بلا و صاعقه اندر زمین شود باران
جهان ز مهر تو آسوده گشت پنداری
برست کشتی نوح از تلاطم طوفان
چمن ز خشم تو فرسوده شد همی گوئی
حدیقه الموت آمد حدیقه الرحمان
اگر بگویم کاندر فراز سوره نون
خدا به کلک تو سوگند خورده در قرآن
شگفت نیست کز آن دودمان پاکی تو
که مصطفاشان تالی شمرده با فرقان
پسر عم تو که همچون سپر غم شاداب
دمیده است ابا خرمی در این بستان
ز ابر دست تو و مهر روی تابانت
همی بباید گردد بلند و سبز و جوان
وگرنه ترسم گردد نژند و پژمرده
چنانکه لاله تر در هوای تابستان
خدای را بکمالش همی دهم سوگند
که از تو سازد نام کمال جاویدان
همین قدر که ترا محرمیت است بشه
حسود را بود از نیل آرزو حرمان
عدوی جاهت مانند خامه ات بادا
سیاه روی و شکسته سر و بریده دهان