ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۷

کمال مرد بفضل است و مردمی و هنر

بویژه آنکه مر او را بود نژاد و گهر

کر انژاد و گهر بوده بی کمال و ادب

چو او را بهیچ نیرزد توأش بهیچ مخر

باستخوان خود ایدر همی بنازد مرد

خلاف باشد نازش بر استخوان پدر

برو هنر طلب ای خواجه کز پدر مادرت

درون گور نپرسد نکیر یا منکر

وگر کمال و هنر دارد و نژادش نیست

بزرگ دانش و بنهفته ز او نمای حذر

حذر بباید کردن ز سفله ای که رسد

ز خاک پست بر او رنگ جاه و کاخ خطر

حدیث او بدرستی مثال موری دان

که روزگار بهاران همی بر آرد پر

بزرگ مرد کسی را شمر که توأم داشت

نژاد و اصل و گهر با کمال و فضل و هنر

گدای درگه آن خسروم که نگذارد

بتخت شاهی پای از گلیم خویش بدر

اگر چه به ز هزاران هنرجوی بخت است

جوی هنر بر من بهتر از هزار پسر

ابوالمعالی باید شدن نه بوحامد

که از معالی نفع آیدت ز حامد ضر

ز فضل شادان باشی ز زادگان بستوه

ز علم فربه گردی ز کودکان لاغر

همت ز مجد و معالی بکیسه زر آید

همت با حمد و حامد فشاند باید زر

بجامت اندر ریزد کمال شکر و شهد

اگرچه خو شکرین تر بود ز شهد و شکر

بساغرت همه خون جگر کند هر چند

بپرورانی فرزند را بخون جگر

وگر پسرطلبی رو هنرپژوه طلب

کز آن بماند نام تو زنده در محشر

هنرپژوه و خردمند اگر نبود پسرت

ز صد هزار پسر بهتر است یکدختر

بوقت کشتن آن کودک از طریق عتاب

شنیده ای که بموسی چگونه گفت خضر

هلاک طفل بد ارخود براستی نگری

بود مثوبت و آسایش پدر مادر

خوشا کمال و هنر، خرما خردمندی

که شاخسار وجودش ز دانش آرد بر

هنر بنزد خردمند بس خطیر آید

چنانکه در نظر مرد جوهری جوهر

کسان بمیرند اما هنر نمیردشان

یکی بقصه گذشتگان پیش نگر

خوشا هنر که بود مرد را دلیل طریق

خوشا هنر که بود مرد را رفیق سفر

خوشا هنر که بتدبیر پایمردی وی

بتخت دولت دارا نشست اسکندر

خوشا هنر که بنیرو و دستیاری آن

به اردوان سپه اردشیر یافت ظفر

خوشا هنر که بتصویب و استعانت آن

ز چرم بر شد شاپور و تاخت بر قیصر

هنر تبابعه را در عرب بزرگی داد

بمردمان یمن از سبا و از حیمر

هنر سلاجقه را در عجم ریاست داد

اگر حدیث ملکشه شنیدی و سنجر

هنر بداد بزرگی طمیح را به ایاد

هنر بداد مهی بوقضاعه را به مضر

قصیر با هنر آورد عمرو را در حضر

بکاخ زبا تا چیره شد ببدو و حضر

اگر نداشتی هنر با دلاوری توأم

کجا رهیدی از دشمنان تا بط شر

اگر نه کار هنر بود راست می نشدی

حکومت هرم قطبه بر بنی جعفر

اگر نبود هنرمند و کاردان و دلیر

بروم چیره نگشتی ضرار بن ازور

هنوز گوئی از پرتو هنر زنده است

خطیب مصقع سحبان که بود پور ز فر

اگر فضاله بن کلده با هنر نبدی

نگشتی انسان ممدوح اوس پور حجر

اگر نداشت هنر کی حطیه را با کعب

ببست زید بیک ریسمان بیکدیگر

بگیر ذیل خرد را که گر نبود خرد

ببوس خاک هنر را که گر نبود هنر

کجا بیافت کیومرث در جهان دولت

کجا گرفتی طهمورث از ددان کیفر

کجا فراشت منوچهر چتر پادشهی

کجا گرفت فریدون عروس ملک ببر

کجا ز بخت شدی شاد مرد خوانسالار

کجا بخصم شدی چیره گرد آهنگر

کجا بتاج شهی سر همی فراشت قباد

کجا بکاخ مهی بر همی شدی نوذر

کجا ز ایران لشکر کشید کیخسرو

کجا ز توران کیفر کشید رستم زر

کجا شنیدی قارن یلی است مرد افکن

کجا شنیدی سوسن زنی است رامشکر

کجا جهیدی از رزم خسروی بهرام

کجا رهیدی از بند کسروی عنتر

کجا بفارس مظفر شدی بنی ساسان

کجا بروم مسلط شدی بنوالاذفر

کجا فلاطون میشد خلیفه سقراط

کجا ارسطو میشد وزیر اسکندر

کجا سطرلاب اندر بساخت بطلمیوس

کجا نجوم و کواکب شناخت بو معشر

کجا ریاضی خواندی نیوتن و هرشل

کجا منجم گشتی کپرنی و کپلر

کجا ز حکمت بونصر میشناخت رسوم

کجا ز فلسفه یعقوب میگرفت خبر

کجا ببدو همی گشت شنفری معروف

کجا به عدو همی شد سلیک عمر و ثمر

کجا رئیس شدی قس ساعده به ایاد

کجا بزرگ شدی قیس عاصم از منقر

کجا مصالحه گشتی میان تغلب و بکر

بسعی حارث بن عمر و مرد نام آور

کجا مقاتله برخاست عبس و ذبیان را

بهمت هرم و حارث ستوده سیر

کجا کتاب بلاغت نگاشت بن هارون

کجا سرود غزل بن ابی ربیعه عمر

کجا مهلب رفتی ببصره و اهواز

کجا قتیبه شدی سوی ماوراء النهر

هنر درخت مراد است و بوستان امل

خزانه زر و سیم است و کان در و گهر

هنر یکی ثمرستی که آدمیش درخت

درخت سوخته باید اگر نداد ثمر

شود ز بیهنری آدمی کم از حیوان

چنانکه شد بهنر به ز مردمان جانور

هنر بباید تحصیل کرد مردان را

وگر نداشت هنر نام او به نیک مبر

مگر ندیدی بوالنجم احمد از کرمان

چگونه شد بهنر اندرین زمانه سمر

هنر نمود که سالار لشکرش بنشاند

ببار خود ز ادیبان و فاضلان برتر

همی فرستد نظمش بتحفه شهر بشهر

که هست خوشتر و بهتر ز عقد لؤلؤی تر

یکی چکامه رقم زد بنان او بورق

که برد گوی سبق از سخنوران یکسر

ز مدح میر اجل بود نامه اش روشن

بشکر نعمت وی ریخته خامه اش شکر

بزرگ مردا فحلا، سخنورا فردا

که مدح میر تواند همی سرود از بر

نه کاری آسانست اینک هر که بیتی گفت

مدیج میر تواند نگاشت در دفتر

زبان گویا بایست و طبع دلکش نغز

بیان شیوا بایست و نطق جان پرور

ایا ادیب هنرمند و اوستاد بزرگ

ایا لبیب سخن سنج و فحل دانشور

اگرنه شعر ز فضلت بکاستی گفتم

هم از لبید ربیعه تو بوده اشعر

قصیده تو که از دلکشی و رنگینی

خریطه بود آکنده از لئال و درر

اگرچه ویل للشعر من روات السوء

حیطئه گفت بهنگام نزع در بستر

ولیک من حسب الامر شاهزاده را

ببار میر فرو خواند کش ز پا تا سر

درست خواندم چونان که هرکه باز شنید

همی بشاعر و راوی سرود لله در

در آن قصیده یکی نکته مندرج کردی

ز حق شناسی سالار اعظم لشکر

حکایتی علم الله براستی گفتی

چنانکه نیست در او جای هیچ بحث و نظر

ستوده فرمانفرما عمید و صاحب جیش

مسلم است که با دانش است و با گوهر

ضمیر پاک خداوند دام اجلاله

ز باطن وی همواره داده است خبر

چو میر اعظم باشد بملک فرمانده

سزد که فرمانفرما بودش فرمان بر

بدو است روشن چشم امیر هر شب و روز

که اوست مردمک چشم میر و نور بصر

از آن زمان که بفرزندی انتخابش کرد

ز فضل و رحمت گسترد سایه اش بر سر

بزرگ دیدش و افزود هر زمان قدرش

که در نیام نمانند تیغ با گوهر

همه حدیث ز تمجید شاهزاده رود

بمحضری که امیر است صدر آن محضر

برای شاهد قول تو از طریق صواب

یکی حدیث دلاویز باشدم بنظر

از آن زمان که خداوند اعظم از گروس

بقرمسین شد از بهر نظم این کشور

زمان اضحی میبود و موسم قربان

که من ببارگهش بودمی ثناگستر

یکی کتابت خواندم ز شاهزاده راد

بدستیاری آن آهن پیام آور

که شاد و خرم و خوش باد نوبت اضحی

بمیر اعظم و نوئین معدلت پرور

چو رسم مردم اسلام ذبح و قربان است

برای قربان دارم بدرگهش دو پسر

امیر ایده الله چنان بوجد آمد

که از نشاط جوانی همی گرفت از سر

چه گفت گفت که خاصیت از گهر نرود

گرش بسائی با سنگ و سوزی از آذر

بگل نشاید رخسار آفتاب اندود

بابر و میغ نشاید نهفت ضؤ قمر

تو ای بدولت و اقبال همعنان مراد

تو ای بحشمت و اجلال همعنان ظفر

همی بساید تیغت پرند بر مرجان

همی ببیزد کلکت بپرنیان عنبر

جهان خدای چنانت بزرگ کرده که میر

همی دعای تو گوید بوقت شام و سحر

دعای میر بجان تو مستجابستی

چنانکه در حق امت دعای پیغمبر

یکی تن است ز تیغ کج تور است دو تن

دو پیکر است ز تیغ تو چون یکی پیکر

من این قصیده فرستم بحضرتت ایدون

چنانکه زیره بکرمان برد کسی ایدر

گرش پسندی با دیده رضا نه شگفت

که پیش مه نبود منع تابش اختر

مدیح ذات ترا من بشعر چون گویم

که کس نیارد پیمود بحر با ساغر

هماره تا که برآرد بامر ایزد پاک

دم بهاران از خاک دیبه اخضر

تو باش لشگر اقبال و فتح را سالار

منت بمدح برآرم چو دیبه صد دفتر