ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۶ - انتهی

چو بی وجود خداوندگار آسایش

حرم بود بخرد و بزرگ این کشور

دوباره نامه نبشتند مفتیان مهین

بمیر فرخ دانش پژوه دانشور

که ای بروشنی و فرخی شده مشهور

فروغ تیغ تو و تاب مهر و نور قمر

بیا که فتنه برافروخت آتشی و بسوخت

روان خاصان همچون سپند در مجمر

بیا که جان خلایق بسوخت زین آتش

سپس بباد فنا رفت جمله خاکستر

بیا که مآء معینمان ز بس کدورت یافت

ازین بلاد همی برکنیم آبشخور

بیا و خانمان از تندباد غم برهان

بیا و جانمان از ترکتاز فتنه بخر

بیا که بیتو خراب است دولت و دین

بیا که بیتو حرامست خواب و راحت و خور

بروز حادثه چشم جهان بحضرت تو است

تو نیز میرا یکره بسوی ما بنکر

چو میر گشت ازین قصه شگفت آگاه

چو خواجه گشت ازین واقعات مستحضر

بخشم برشد و بنوشت کامدم اینک

ز جای درشد و فرمود میرسم ایدر

بخواستم که نباشد دلی ز من مجروح

بگفتمی که نگردد تنی ز من مضطر

لجاج کردند این سفلگان بیدانش

خلاف جستند این جاهلان دون پرور

فریب دیوان کرده است عقلشان مختل

غرور شیطان بنموده فعلشان منکر

بیامدم هان با توپهای آتشبار

رسیدم اینک با تیغهای خارادر

همان کنم که بعباسیان هلاکوخان

همان کنم که بمروانیان ابوجعفر

دگر نوشت بفرماندهان مسند شرع

که می بباشید امروز ملک را یاور

نگاه دارید این چند روزه کشور را

برون نمائید آشوب را از این کشور

سپس بباره ی که پیکری نشست که برد

بگاه پویه سبق از سحاب و از صرصر

بسرعت برق آن باد پاروان شد و بود

خدایگان بفرازش چو گنج بادآور

همی بتاخت ز بیجار تا بقرمیسین

چنانکه تاخت علی از مدینه تا خیبر

بتندی آمد همچون دم شمال و صبا

بچابکی شد ماننده سحاب و مطر

چنانکه سیل ز بالای که فرود آید

فرود آمد از آن خاره کوب که پیکر

نشست در صف ایوان و بارعام بداد

نشسته گرد و نیاسوده تن ز رنج سفر

بخواند یکسره میران و نامداران را

ابا فقیهان وان فاضلان دانشور

بنزد میر نشستند جمله صورت وار

که میر بدهمه معنی و دیگران چو صور

پس از نشستن فرمود جمله میدانید

که من نکرده ام از کار ملک صرف نظر

براه دولت چون توتیا بدیده کشم

اگر بکارند اندر رهم همی نشتر

ز دست ندهم آسایش رعیت را

وگر ببارند اندر سرم همی خنجر

ندیده بودم و پنداشتم که این مردم

بزهد و صدق چو بن یاسرند یا بوذر

کنون بدیدم و دانستم من بدین سفهاء

که ناستوده فعالند و ناخجسته سر

هزار مرتبه گفتم که از عتاب ملوک

حذر کنید و بگیرید از گذشته عبر

چرا بباید در بوستان درختی کاشت

که خشم شاه جهان باشدش بشاخ ثمر

کسیکه نعمت شه راهمی کند کفران

روا یباشدش الا بتیغ کین کیفر

کسیکه چشمه انصاف با گل آلاید

حرام باشدش الا بجام خون جگر

بر آن سرم که مراین جمله را فراخورکار

سزا دهم که بهر کار شد سزا در خور

سزای معروف ایدر همی بود معروف

جزای منکر ایدر همی بود منکر

ای آنکه حنظل کشتی ببوستان امل

ترا نشاید شکر درود رنج مبر

ای آنکه تخم شکر کاشتی بباغ مراد

نصیب تو همه شهد آمده است غصه مخور

من این حدیث ز اصحاب میر بشنودم

که خویش بودم بیخویش خفته در بستر

که آن امیر مهین دام ظله العالی

چو برگرفت ز کردار این گروه شمر

به پیشوایان فرمود کای وجود شما

ز فضل زینت محراب و زیور منبر

چو بر وظیفه خود بوده اید راهنما

چو بر طریقه حق گشته اید راه سپر

دل ملک ز شما شاد و جان ما خرسند

خدای راضی و خرم روان پیغمبر

دگر بخواست مر آن میر پنجه را و بخواند

ز روی لطف بر او آفرین بیحد و مر

چه گفت؟ گفت بزرگت کنم بدیده خلق

چنانکه دیری افکنده بودمت ز نظر

امیر پنجه بدی تاکنون ولی زین پس

امیر تومان باشی هماره بر لشکر

بجای آنکه گرفتی زمام صبر بکف

بجای آنکه گذشتی ز اهل و مال و پسر

ز عز و فخر بپوشانمت یکی دیبا

ز لطف و فضل بنوشانمت یکی ساغر

از آن لباس برانی هراس را از دل

از آن شراب بگیری شباب را از سر

سپس ببارش با دست بسته آوردند

کسان که بودند اصل فساد و مبدع شر

نژند حال چو در روز واپسین مشرک

سیاه چهره چو در عرصه جزا کافر

امیر اعظم لختی برویشان نگریست

که تا نماید مخبر از منظر

بیک نظاره بر او کشف شد حقیقت امر

که میر کشف حقایق کند بنیم نظر

زبانه غضب میر باز باینه گفت

که این خسان را بر جان همی زنید شرر

فروخت باید در نارشان چو هیزم خشک

که بر بزرگان بفروختند هیزم تر

چو این بگفت ز پی در شدند دژخیمان

کشان کشان بربودندشان ز پیش اندر

بکام توپ ببستند پشتشان و آنگاه

یکی نهیب برآمد مهیب چون تندر

نعوذبالله پنداشتی که پیلی را

همی بخاید و بیرون کند ز کام اژدر

و یا ز بالا ابری دمید صاعقه بار

فراز خاک ببارید دست و گردن و سر

خروش آنچو ز سر حد ملک روم گذشت

بلرزه درشد و افتاد بر زمین قیصر

ز بیم میر همی زرد چهره شد آشوب

ز باس او بدن فتنه شد بسی لاغر

همی رمید در این وقعه مادر از فرزند

همی گریخت در این ماجرا پدر ز پسر

کناره کرد ز اندیشه کودک از پستان

کرانه جست بیکباره عاشق از دلبر

بقطره خون تبدیل گشت و کرد فرار

جنین به پشت پدر از مشیمه مادر

بداد بهرام آن روز تاج کیوان را

بزهره تا بعوض بخشدش یکی معجر

نهان شدند همه شوهران برخت زنان

زنان شهر بریدند امید از شوهر

خبر رسید بدرگاه میر کز بیمت

تنی نماند که ماند روانش در پیکر

همه ز بیم تو قالب تهی نمودستند

اگر امان ندهیشان تهی شود کشور

امیر و فقه الله لکسب مرضاته

چو از حقیقت این داستان گرفت خبر

دلش بسوخت بر احوال ساکنان دیار

ز بس رحیم دلستی و مردمی پرور

گرفت خامه مشکین بدست گوهربار

همی فشاند بسیمین پرند عنبر تر

رقم زد از پی تحمید کردگار که هان

قبای عفو نمودیم زیب پیکر و بر

همه گناه گنهکارگان ببخشودیم

ز جرمهاشان شد غمض عین و صرفنظر

بزینهار شهستند این گنهکاران

نه مضطرب بزیند از هراس و نه مضطر

دعا کنند ز جان بر خدایگان ملوک

که پادشاه کریم است و معدلت گستر

چو این رقیمه رقم زد بنان فرخ میر

خطیب برد و بجامع بخواند در منبر

همه بدولت شاه جهان دعا کردند

سپس بمیر که از جرمشان نمود گذر

شبی بحضرت میر اجل نشسته بدم

که خادمی بدر آمد چو آفتاب از در

سجود کرد بر آن آسمان فضل و کرم

نماز برد بر آن آستان جاه و خطر

بدستش اندر فرمان شاه و پنداری

گرفته بود سها آفتاب را در بر

و یا تو گفتی جبریل بود و از بالا

فرود آمد و آورد نامه داور

ز جای جست خداوند و خم شد از تعظیم

نهاد سر بخط شاه آفتاب افسر

سپس بدیده همی سود و بر گرفتش مهر

یکی صحیفه نظر کرد پر لئال و درر

نبشته بود در آن شهریار ملک ستان

که ای امیر هریمن کش فریشته فر

بلطف ما همه اوقات باش خرم دل

بفضل ما همه ایام باش مستظهر

شنیده ایم که از مرکز حکومت خویش

شدی بدیدن یاران و دوستان حضر

سفر گزیدی چندی بسوی موطن خود

چنان که شد بسوی بیشه شیر شرزه نر

بخواستی که در آنجا دمی بیاسائی

ز کید گنبد گردون و طارم اخضر

ز وصل یاران یابی بذوق لذت و کام

ز روی خویشان گیری بشوق بهره و بر

هنوز روی عزیزان بکام نادیده

نچیده نوز ز گلزار امن و عیش ثمر

خبر رسیدت کاشوب مشتعل گردید

ز فتنه در صف کرمانشهان فتاد شرر

ز عیش رستی و افراختی بر و کوپال

ز جای جستی و نشناختی تو پای از سر

کرانه جستی و مایل شدی ز عیش و نشاط

کناره کردی و غافل شدی ز راحت و خور

بصد شتاب ز بیجار سوی قرمیسین

همی روانه شدی از طریق دیناور

بروزگار شدی همره شتاب و عجل

بشام تار بدی همسر سهاد و سهر

به پیش پایت آن کوهسارها چو حریر

به پیش چشمت آن رودبارها چو شمر

لدی الورود چنان کان وظیفه بود ترا

درست کردی اوضاع ملک را یکسر

نه هیچ هشتی نام از ددان و اهرمنان

نه هیچ ماندی رسم از بتان و از بتگر

ز ناوک تو همی چشم فتنه آمد کور

ز سیلی تو همی گوش شورش آمد کر

به آشکارا گوئیم این سخن که هرگز

نهفته نی بر ما قدر آن مهین چاکر

درست کاری و جهد ترا بطاعت خویش

شنیده ایم و نمودیم جملگی باور

سزای طاعت و اخلاصت آنکه در پاداش

کرم کنیم و بسر بر نهیمت افسر زر

که با وجود ضعیفی و پیری و کهنی

فزونتری ز جوانان بمایه و بهتر

دو صد سپاس که در نوبهار امن و امان

هزار شکر که در بوستان فتح و ظفر

هنوز سرو چمن برگ سبز دارد و خوش

هنوز شاخ کهن میوه تازه دارد و تر

هزار گنج گهر بخشمت که دولت را

نکوتری ز هزاران هزار گنج گهر

همه رعیت و ملک تراست ارزانی

بسروران تو سرستی و از مهان مهتر

اگر بیکسره آن ملک و آن رعیت را

در آب غرقه کنی یا بسوزی از آذر

مؤاخذت نرود ورنه باور است ترا

بکوب خاک و بکش مردم و بکش لشکر

چو خاک ما شدی آن ملک خاک خود پندار

چو ز آن مائی کشور از آن خود بشمر

بچرخ بنده ما را برآور و بنواز

بخاک دشمن ما را بیفکن و بشکر

کسی که سجده بتمثال ما نکرده ز ملک

بران چو دیوی کز امر حق ابی و کفر

حرام باشدشان آب آن دیار چنانک

بناسپاس حرام است جرعه کوثر

بنعمت ما چون کافرند این دونان

صواب نیست که در خلد پا نهد کافر

کسان که روی بگردانده اند از فرمان

کسان که حلق بتابیده اند از چنبر

برمح و گرز برو کتفشان بسنب و بسای

بتیر و تیغ دل و سینه شان بدوز و بدر

بکش مخالف ما را در آن دیار چنانک

در آن دیار بکشت آن قراجه را سنجر

بعامه دستخط عفو و مغفرت بنگار

بسوقه با نظر فضل و مکرمت بنگر

چو ما نجستیم آزارشان تو نیز مجوی

چو ما گذشتیم از جرمشان تو هم بگذر

اشاره رفته که یرلیغ میر تومان را

چنانچه شاید صادر کنند از مصدر

چه قدر خواجگی ما نکو همی داند

فرو ز کف نگذاریم قدر آن چاکر

امیر خواند چو منشور شاه را بدرست

ز ناز سر زد بر نه سپهر و هفت اختر

بویژه آنکه بفرمان شه مطابق یافت

هر آنچه رایش امضا نمود سرتاسر

ای آن خجسته امیری که آفتاب بلند

ز عکس تیغ تو آمد پدید در خاور

کجاست فرخی آن اوستاد فرخ فال

حکیم با هنر و نکته سنج دانشور

که این حدیث بسنجد و ز آن سپس گوید

فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر