ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۷

دوش خواندم در کتابی کز در اندرز و پند

گفت با منصور عباسی حکیمی ارجمند

ای که خوانی خویش را قائم مقام مصطفی

گر خلیفه احمدی از کار احمد گیر پند

داشت خیرالمرسلین چوبی چو چوپانان بدست

زانکه او بر خلق چوپان بود و مردم گوسپند

جبرئیل از حق پیام آورد بروی کای رسول

تو دوای هر علیلی داروی هر دردمند

این ید بیضا که داری از عصا مستغنی است

کاژدها را در جوال آری و شیر اندر کمند

رحم کن بر این ضعیفان کز هراس چوب تو

گشته دلها خسته و جانها دژم تن ها نژند

چوب از کف نه، مکن مرعوب، جان خلق را

نیست در خور تلخی از شکر، درشتی از پرند

رحمة للعالمین را دست شد در آستین

وان عصای آسمان فرسا بخاک اندر فکند

چون شنیدی این حکایت گوش ده تا گویمت

نکته ای پاکیزه تر از مشگ و شیرین تر ز قند

گفت در قرآن خدا با مصطفی از روی جد

هر کجا دیدی محارب ای رسول ارجمند

بایدش آویختن بر دار یا راندن ز ملک

یا بریدن دست و پایش را ز مفصل بندبند

گردنش بشکن که شاخ امنیت از بن شکست

ریشه اش برکن که نخل عافیت از ریشه کند

هر کجا گسترده بینی رخت و آسوده تنش

رختش از آن کو تنش زاندر برون باید فکند

هم بدینسان بر کلیم و بر مسیح و زر تهشت

حق تعالی گفته در توریة و انگلیون و زند

با همه پیغمبران این است فرمان خدای

بند نه بر دست و پای بنده چون نشنید پند

هر که با یزدان و پیغمبر محارب شد تنش

خسته با شمشیر به یا بسته در زنجیر و بند

هیچ میدانی محارب کیست آن پتیاره ای

کز نهیبش خستگان را ناله از دل شد بلند

در خبر از حضرت باقر شنیدستم که گفت

شد محارب آنکه یازد خنجر و تازد سمند

آنکه بندد در محلت تیغ و افرازد سنان

یا بزه سازد کمان در کوچه و پیچد کمند

مادگان لرزند از بیمش چو از صرصر درخت

کودکان جنبند از هولش چو بر آتش سپند

مهتران را رو همی بر عرض و جاه آید زیان

کهتران را زو بسی بر مال و جان آید گزند

شاخ طوبی را کند فرسوده از یک تندباد

آب کوثر را کند آلوده با یک زهرخند

این خبر گر راست باشد کشت باید هر دمی

صدهزاران زین ستمکاران زشت خودپسند

هر که مر بیچارگان را ساخت نیلی پیرهن

پرنیانی سرخ باید دوخت بر تنش از پرند