ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۸

گویند فریدون چو شدش کار جهان راست

آهنگ طرب کرد و به کف ساغر می خواست

با ناز به کاخ آمد و بر تخت فراشُد

با کبر در ایوان شد و بر مسند بنشاست

برخواند امیران را هر جا ز که و مه

بنشاند وزیران را هر سو ز چپ و راست

آن رسم کز او مانده به جاوید به پا داشت

وآن جشن که آن را سده خوانند بیاراست

آیین برافروختن آتش بنهاد

وین نغز خوش آیین هم از آن روز ابرجاست

این‌ها همه خواندیم به هر نامه ز آنجاک

در هامش و متن سیر این راز هویداست

وآنگاه به افسانه شمردیم سراسر

کآن را که به گوش آمده در چشم نه پیداست

دانا ندهد گوش به افسانه و تاریخ

کافسانه لغز باشد و تاریخ معماست

گر شاه فریدون به جهان بود و همی دید

این جشن فروزنده بدین گونه که برپاست

جشن سده نگرفتی و نفروختی آذر

کافروختن شمع، برِ مهر نه زیباست

جشن سده را حقا دانی که بدین جشن

فرقی است که پیدا ز ثری تا به ثریاست

کان جشن ز بنیاد فریدون مهین بود

وین جشن به میلاد ملک ناصر دین خاست

خود یک تامل کن و این نکته نکو سنج

در حاشیت و متنش بنگر ز چپ و راست

جشن سده و شاه فریدون بر این جشن

و این شاه همایون چو یکی جو بر دریاست

کافریدون پروردهٔ دهقان بچگان بود

وین شاه بحمدالله پروردهٔ آباست

پاکیزه‌نهاد است و هم از پاکی فطرت

فرخنده‌نژاد آمده تا آدم و حواست

آن معجزهٔ شرع محمد که به دستش

از خامه و شمشیر عصا و ید بیضاست

گوشش سخن شرع نیوشد نه چو پرویز

گرم غزل باربد و چنگ نکیساست

هر جا که کمند روی قلاووز سپاهش

تایید خداوند تبارک و تعالی است

با عارض رخشنده و بالای تناور

با دست قوی‌پنجه و بازوی تواناست

دو بندهٔ درگاهش جمشید و فریدون

دو خادم خرگاهش اسکندر و داراست

تا رایت انصاف فرو کوفت ز بیداد

در ملک نشانی است که در قاف ز عنقاست

نه دوست از او رنجه نه بدخواه که فضلش

با این به مروت شد و با آن به مداراست

صد شکر که برناست شهنشاه و به یک بار

گیتی همه از فر شهنشاهی برناست

در دولت او آتش هر فتنه خموشد

ور خود به مثل واقعهٔ داحس و غبراست

حق آب گواراش چشاناد به جاوید

زیرا که به کام همه زو آب گواراست

تا این شه به سر کشوریان است

هم عیش مهیاشان هم نقل مهناست

وین کشوریان شاه‌پرستند که و مه

کز پرتو شه چشم جهان‌بینْشان بیناست

این شکر به تنها نتوانند که این ملک

فضل ملک از تربیت خواجه بیاراست

سالار عدوبند و خداوند هنرمند

کاندر همه فن با هنر و زیرک و داناست

مردان همه همسنگ خزف او همه گوهر

میران همه همرنگ پلاس او همه دیباست

چون آب شود از دم لطفش تف دوزخ

چون موم همی در دم تیغش دل خاراست

از سطوت او خوشد اگر قلزم زخار

وز هیبت او توفد اگر صخرهٔ صماست

دریاست همی دست و دلش راست ولیکن

از دست و دلش شور و فغان در دل دریاست

پروا کند از بردن مال دگران لیک

از دادن مالش به کسان هیچ نه پرواست

در هر فن و هر کار همانند سپهر است

جز آنکه نفرماید و ننیوشد جز راست

چون او به جهان میر که دید و که شنیده است

چون او به هنر مرد کجا زاد و کجا خاست

میرا چو ز اقبال تو امروز به از دی

هم بر تو ز امروز همیون‌تر فرداست

خواهم تو بمانی به جهان خرم و جاوید

پاینده همی تا که جهان دایم بر پاست