نسیمی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۷ - تجدید مطلع

آن شهنشاهی که مداحش خدای داور است

ساقی روز جزا قسام خلد و آذر است

شهسوار «لافتی » یعنی علی مرتضی

آن که شهرستان علم صدر عالم را در است

صاحب سر سلونی » رازدار «لوکشف »

آن که عرشش پایه ای از پایه های منبر است

در جهان یک بخشش او چارصد بار شتر

کمترین جاهش به روز حشر حوض کوثر است

سر به دشمن داد هفتاد و سه نوبت در مصاف

اوست کز روی کرم مردان عالم را سر است

چون شه مردان عالم اوست مدح کس مگوی

هر کجا خورشید هست آنجا چه جای اختر است

نور رخسارش چراغ دیده های مردم است

خاک پایش تاجداران جهان را افسر است

هفت دوزخ از برای دشمنان او سزاست

دوستانش را نعیم هشت جنت درخور است

دشمن شه نیست جز آن کس که در اصلش خطاست

نیست بغض او هرآن کس را که پاکش مادر است

گر کسی خواهد که از فضلش نویسد شمه ای

در قلم ناید اگر هفت آسمانش محبر است

خاندان مصطفی و مرتضی را تا ابد

بنده ام از جان چه حاجت بر گواه و محضر است

گر کسی پرسد که بعد از مصطفی سالار کیست؟

گویمش از قول ایزد: شاه مردان حیدر است

هر که او از دوستی مرتضی گردن کشد

مرد خواندن کی توان او را، سزای معجر است

بعد شاه اولیا دانم حسن را پیشوا

خلق عالم را ز بعد شاه مردان رهبر است

بعد او مسندنشین باشد حسین تشنه لب

زانکه او اهل شهادت جمله را سردفتر است

رهنمای خلق عالم هست زین العابدین

باقر است از بعد او، وز بعد باقر جعفر است

موسی کاظم، دگر سلطان علی موسی رضا

آن که یک طوف درش هفتاد حج اکبر است

پس تقی را با نقی دانم امام و پیشوا

بعد ایشان حجت قاطع که نامش عسکر است

نوبت مهدی شد و وقت ظهور او رسید

عالمی در انتظار و دهر پرشور و شر است

در چنین حالت دلا باید گرفتن گوشه ای

تا برآید از نقاب آن شه که در غیب اندر است

برکت و شفقت نمانده در میان مردمان

هر کرا بینی به حال خویش نوعی دیگر است

نیست یکدم شاه را بر مسند دولت قرار

هم اکابر را دلی لرزان چو باد صرصر است

طفل بی پروا ز دین و پیر فارغ از نماز

محتسب همچون عسس پیوسته در پیش در است

مانده مظلومان چو موران هم بزیر دست و پای

از وطن گشته جدا هر سو فقیری دیگر است

عالمان با جاهلان در ساخته از بیم جان

شیخ در دنبال نفع اندر دنبال خر است

بره در چنگال گرگ و کبک در چنگال باز

آهوی مسکین به صحرا خسته از شیر نر است

قاضیان رشوت ستان و واعظان مرسوم خوار

شاه را از نو خیال عدل کامل در سر است

گر کسی از بهر حق گوید حدیثی آشکار

نشنوند از وی که مجنون است یا خود ابتر است

ظلم و هم فسق و فجور و غیبت و حرص و نفاق

عارف از بی قیمتی بازیچه بازیگر است

دست مظلومان دین گیر اندر این گرداب غم

پایمال خویش ساز هر منکری کو منکر است

ای خوش آن ساعت که سر از جیب شاهی برزند

برکشد تیغ دو سر کو سرکشان را درخور است

زنده نگذارد کسی از دشمنان اهل بیت

پاک سازد عالم از هرکس عدوی حیدر است

یا الهی! از کرم اعمال کامل ده به ما

حق سلطان رسالت کو شفیع محشر است

اهل مجلس را بیامرز و گناهان عفو کن

زان که احسان تو بی حد است و لطفت بی مراست

در جواب «بحر ابرار» آمد این ابیات من

گفته سید نسیمی همچو آب کوثر است

همچو آب خضر جان می بخشد این ابیات من

مرده دل گر منکر آید زنده دل را باور است