نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۸

ای خیال چشم مستت خون صهبا ریخته

زلف مشکین تو را سرهاش در پا ریخته

حقه مرجان منظوم تو پیش جوهری

از دو لعل، آب رخ لؤلؤی لا لا ریخته

روی چون گلبرگ شیرین تو، ای گلزار حسن!

مشک و عنبر بر گل از مشک سمن سا ریخته

در چمن پیش خیال عارضت باد صبا

کرده ابتر مصحف گل را و اجزا ریخته

مهر خورشید رخت هردم ز روی تربیت

در کنار دیده ما، لعل و درها ریخته

چشم بیمار تو در خون دل ما برده دست

روح را سودا گرفته، عقل صفرا ریخته

از خیال جام نوشین تو دارم جای خلد

ساقی رضوان ز کف راح مصفا ریخته

ای نوشته بر لب لعلت که: من یحیی العظام

جان در اعضای جهان از جرعه ما ریخته

عکس رخسار تو در پیمانه چشم خرد

همچو راح آتشین در کاس مینا ریخته

(ز آفرینش دانه‌ای افشانده زلفت در ازل

صد جهان جان پریشانش ز هر تا ریخته)

هردم از انفاس جان‌پرور نسیمی چون خطت

باده روح‌القدس در جام اشیا ریخته