نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳

طالب توحید را باید قدم بر «لا» زدن

بعد از آن در عالم وحدت دم از الا زدن

شرط اول در طریق معرفت دانی که چیست؟

طرح کردن هر دو عالم را و پشت پا زدن

گر شوی چون اهل وحدت مالک ملک وجود

نوبت شاهی توانی بر فلک چون ما زدن

دامن گوهر بدست آر از کمال معرفت

تا توانی چون صدف لاف از دل دریا زدن

تا نگردی محرم اسرار اسما چون ملک

لاف دانش کی توانی یا دم از اسما زدن؟

کی تواند سرکشیدن بر فلک چون سنبله

دانه ای کز خاک نتوانست سر بالا زدن

رنگ و بویی در حقیقت گر بدست آورده ای

چون گل صدبرگ باید خیمه بر صحرا زدن

چند باشی ای مقلد بسته ظن و خیال

درگذر زینها که نتوان تکیه بر اینها زدن

تا نگویی ترک سر اندیشه زلفش مکن

سرسری دست طلب نتوان در این سودا زدن

بگذر از دنیی و عقبی تا توانی در یقین

آستین از بی نیازی بر سر اشیا زدن

ای نسیمی با مقلد سر حق ضایع مکن

از تجلی دم چه حاصل پیش نابینا زدن