نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶ - ستایش فضل‌الله نعیمی

من آن گنجم که در باطن هزاران گنج زر دارم

من آن بحرم که در دامن به دریاها گهر دارم

من آن معشوق پنهانم که سرگردان عشق خود

چو چشم دلبران عاشق بسی صاحب نظر دارم

من آن چرخ پرانوارم در اقلیم الوهیت

که در هر خانه برجی هزاران ماه و خور دارم

من آن عنقای لاهوتم در این تنگ‌آشیان تن

که ملک اسفل و اعلی همه در زیر پر دارم

ز عطاران به رطل و من چرا شکر خرم؟ چون من

ز وصل آن لب شیرین به خرمن‌ها شکر دارم

سکون و جنبش اشیا، منم در اسفل و اعلی

چو افلاک و زمین زان رو مقیمم هم‌سفر دارم

اناالحق از من عاشق اگر ظاهر شود روزی

مرا عارف بسوزاند کشد منصور بر دارم

مکن پیش من ای صوفی! عصا و خرقه را عرضه

که از تسبیحت آگاهم ز زنارت خبر دارم

به دام حلقه ذکرم چه می‌خوانی چه می‌پرسی؟

مرا در حلقه زلفش که بازار دگر دارم

صواب‌اندیش می‌گوید که ترک عشق خوبان کن

من این کار خطا هرگز کنم؟ عقل این قدر دارم

خیال روی شمس‌الدین مرا ناموس جان آمد

نه در اندیشه شمسم نه پروای قمر دارم

الا ای عابدی کز من جز آن رو قبله می‌پرسی

عبادت کرده‌ام بت را، جز آن رو قبله گر دارم

ز زلفش در سر آن دارم که سر در پایش اندازم

ببین ای جان که با زلفش من عاشق چه سر دارم

چو شیران در غم عشقش مدام ای آرزوی دل

غذای من جگر زان شد که من شیر جگر دارم

بیان آتش موسی بیا از جان من بشنو

که من در جان از آن آتش بسی شور و شرر دارم

ز راه عشقش ای صوفی تو را گر دسترس بودی

ببین این قدرت و رفعت که من زان رهگذر دارم

حدیث خط و خالش را، چه داند هر خطا خوانی

تو از من بشنو این قرآن، که تفسیرش ز بر دارم

نسیمی را ز فضل حق، چو کام دل میسر شد

ملک را سجده فرمایم که تعظیم بشر دارم