ساقی سیمین برآمد باده میباید کشید
حرف رندی بر سر سجاده میباید کشید
روی ننماید، چو بر آیینه باشد نقش زنگ
صورت آیینه دل، ساده میباید کشید
ناز ابروی کماندارش به جان و دل بکش
کاین کمان را عاشق افتاده میباید کشید
بر سرم روزی وصالش گفت خواهم پا نهاد
منت پایش به جان ننهاده میباید کشید
هرچه از یار آید ای دل تا که جان داری چو شمع
بر سر عهدش به جان استاده میباید کشید
در غم رویش ز چشم درفشان هردم مرا
ماجرای اشک مردمزاده میباید کشید
میکشیدم دل به زلفش سر ز من پیچید و گفت
هردو عالم در بهایش داده میباید کشید
تا خجالتها کشد سرو از قد خود در چمن
صورت آن قامت آزاده میباید کشید
دور قلاشی و رندی آمد ای دل جام می
از لب ساقی چنین آماده میباید کشید
حامل سجاده را ای رند صاحبدل بگو
کان لعل آمد چرا سجاده میباید کشید
ای نسیمی چون زمان مستی و جام می است
با حریفان موحد باده میباید کشید