مرا خون هست از چشمم، می و ساغر نمیباید
چنین مخمور و مستی را مِیِ دیگر نمیباید
چو می در خُم همیجوشم، بدین سر پرده میپوشم
ظهور کنت کنزا را جز این مظهر نمیباید
بیا ای ساقی باقی که مستان جمالت را
به غیر از شمع رخسارت چراغی درنمیباید
به جز نقل لبش با ما مگو ای مطرب مجلس
که اهل ذوق را نقلی جز این شکّر نمیباید
اگر با زلف او داری سر سودا، ز سر بگذر
که با سودای زلف او هوای سر نمیباید
چو شمع از آتش عشقش برافروز ای دل عارف
که تنها در غم عشقش رخ چون زر نمیباید
مجو جز گوهر وصلش ز بحر کاف و نون ای دل
که غواصان معنی را جز این گوهر نمیباید
ز الفقر خط و خالش سواد الوجه اگر داری
فقیر پایه قدرت از این برتر نمیباید
چو خاک آستان او مرا بالین و بستر شد
جز این بالین نمیخواهم، جز این بستر نمیباید
مرا آن چهره زیبا بس است ای سنبل رعنا
قرین گل جز این ریحان جانپرور نمیباید
نسیمی حرف نام خود سترد از دفتر عفت
که نام هرکه عاشق شد در این دفتر نمیباید