بهار آمد بهار آمد بهارِ سبزپوش آمد
رها کن فکر خام ای دل که می در خُم به جوش آمد
لب ساقی و جام مل، میان باغ و فصل گل
غنیمت دان که از غیبم سحرگاه این به گوش آمد
که: صوفی گر می صافی نمینوشد مکن عیبش
حیات تازه را محرم فقیه دُردنوش آمد
دلا دریوزه همت ز باب میفروشان کن
که بوی نفحه عیسی ز پیر میفروش آمد
می گلگون خورای زاهد که از قدس الوهیت
گل آورد آتش موسی و بلبل در خروش آمد
مرا بیعشق مهرویان بقای سر نمیباید
که سر بیعشق در گردن کشیدن بار دوش آمد
مکن آه ای دل پرغم، بپوش اسرار دل محکم
که نامحرم خطابین است و میباید خموش آمد
در آب دیده دوش از غم، مپرس ای دل که چون بودم
که از غم سر به سر طوفان مرا تنها نه دوش آمد
به بانگ چنگ و عود و نی بنوش ای رند عارف می
که طاب العیش و طوبی لک ز فضل حق سروش آمد
به صوفی می ده ای ساقی که در دارالشفای ما
علاج علت خامی شراب پخته جوش آمد
نسیمی تا لب جانان و جام می بود دیگر
به زهد خشک بیحاصل نخواهد سرفروش آمد