نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

الله الله این چه نور است آفتاب روی دوست

این چنین رویی به وجه الله اگر آری نکوست

چشم من جز روی او، روی که آرد در نظر؟

کآنچه می آید به چشمم در حقیقت روی اوست

می دمد بوی خوش باد صبا جان در تنم

کس نمی داند که با باد سحرگاهی چه بوست

ذکر فردا کم کن ای زاهد که با یاد لبش

خرقه پوش امروز می بینم که بر دوشش سبوست

کرده ام در دیده مأوای خیال قامتش

سرو را جا بر کنار چشمه یا بر طرف جوست

در ازل حرفی شنیدند از دهانش اهل راز

هر طرف چندانکه می بینم هنوز آن گفت و گوست

تا به آب می کنم طاهر لباس زرق را

دایما با خرقه در میخانه کارم شست و شوست

آن که عاشق بر جمال صورت خوبان نشد

صورتی دارد ولی از راه معنی سنگ و روست

شرح زلف و خال آن ماه از نسیمی بازپرس

کو پریشان حال و سرگردان از آن چوگان و گوست