فضولی » ساقی نامه » بخش ۱۳ - مناظره با قانون

شبی داشتم صحبتی چون ارم

نه اندوه ره داشت آنجا نه غم

پری‌چهره بود قانون به‌دست

چو می نغمه‌اش خلق را کرده مست

چه قانون‌؟ یکی طُرفه صندوق راز

درَش خازن معرفت کرده باز

چو کشتی که او را بوَد سیم بار

ز دریاش موج افکنَد بر کنار

چو لوحی که نقاش گیرد به پیش

کند ورزش نقشه تا کار خویش

ازو چون شنیدم نوای حزین

باو گفتم ای لعبت نازنین

شنیدم که چون من‌، تو هم عاشقی

درین شیوه بر عاشقان فائقی

ولی حیرتی دارم از کار تو

که از عشق دورست اطوار تو

همه عاشقان راست شام و سحر

پر از اشک چون سیم روی‌ چو زر

همه بی‌دلان راست از دست غم

به‌هر پهلویی صد خدنگ ستم

همه خسته‌اند از شفا بی‌نصیب

رگ جان سپرده به‌دست طبیب

گذشته‌ست در هجرشان ماه و سال

بجز نام نشنیده‌اند از وصال

ترا رتبه از عاشقان برترست

مگو شیوه و شیمه‌ات دیگرست

پسندیده‌ای طبع جانانه‌ای

به جانانه هم‌راز و هم‌خانه‌ای

سرت راست بالین زانوی دوست

ترا متصل روی بر روی دوست

در آغوش یارست مأوای تو

وزو گشته حاصل تمنای تو

شب و روزت از غایت قرب هست

به‌بوسیدن دست دلدار دست

چه کردی‌؟ ترا این مقام از کجاست‌؟

بگو راز خود را به عشاقْ راست

دلیل ره وصل جانانه باش

به ما کاری آموز و مردانه باش

چنین گفت قانون که ای سست‌رای

همه آنچه گفتی رساندم بجای

نشد راضی از من بدانها حبیب

نخورد از چنین رنگ و زیور فریب

گذشتم ز خود و ز همه کار خود

ندادم سر خود به‌آزار خود

گزیدم طریق رضای همه

نهادم سر خود به‌پای همه

سراپای جسمم همه گشت گوش

که پندی کنم گوش از اهل هوش

اگر چه مرا بود چندین دهن

نگفتم ز خود پیش کس یک سخن

به رویم کسی گر زد و کرد بَد

زدم بوسه بر دست آنکس که زد

رگی را ز جسمم کسی گر برید

نه آهی بر آمد نه خونی چکید

زدم دست بر دامن اهل دل

رضا‌جوی‌ِ دل‌ها شدم متصل

بدین شیوه مقبول جانان شدم

سزاوار تشریف احسان شدم

مشو خود‌نما تا شود دوست رام

که رسوا‌ست محبوب رسوا مدام

مغنی به قانون گرفتی بگیر

که سیمت چرا کرده زینسان اسیر

کجا عاشقی و کجا جمع سیم‌؟

بکش سر ز سیم و مکش هیچ بیم

تو با سیم رازی بیاموز کار

فضولی‌صفت باش بی‌سیم زار

خوشا آنکه رفت از طبیعت به‌در

نشد هر طرف چون قدح جلوه‌گر

به‌پای خُم می چو دردی نشست

به دردی همین شد چو می پای‌بست