شبی محفلی داشتم پر سرور
به بزمم چراغ می افکنده نور
سرم گرم بود از می لالهرنگ
زمانی شدم همدم تار چنگ
بهاو گفتم ای گشته زار و زبون
چرا ناله داری از حد برون؟
بپیچید بر خویش و بگشاد راز
گره کرد از رشته راز باز
که من منعمی داشتم در ازل
به احسان او بسته طول امل
زده دست عمری به دامان او
شده غرقه بحر احسان او
درین ره مرا ذوق هستی نبود
سوی هستیام لطف او رهنمود
از آن منعمم دور انداختند
اسیر غم دوریم ساختند
سرافراز بودم، شدم پایمال
به هجران بدل شد زمان وصال
بسی داشت سرگشتهام کار چرخ
بسی تاب دیدم ز آزار چرخ
غم چرخ دولابی واژگون
بدین صورتم کرد زار و زبون
چنان کرد اندیشه انقلاب
مرا غافل از خود چو ذوق شراب
که جمعیت سابق از یاد رفت
هواهای پیشینه بر باد رفت
نمودم ازان حال قطع نظر
که گیرم سر رشته بار دگر
به مقصود اصلی شوم متصل
کنم حاصل از دَور، مقصود دل
پس از وفق حرمان و قطع رجا
که دل داده بودم به فوت و فنا
عزیزی به صد خواریام برد دوش
که بندد به کاری، ز من رفت هوش
که بازم برای جفا میبرند
نمیدانم آیا کجا میبرند
به منزلگه خود مرا بسته برد
به تعلیم پیش دبیری سپرد
جوان بخت پیر پسندیده
خمیده قد و نیک و بد دیده
سرافکنده ز اندیشه دهر پیش
به حیرت در اندیشهٔ کار خویش
چو من دیده صد محنت از روزگار
شده روزگارش چو شبهای تار
پس از پرسش حال ایام غم
چو کردیم تحقیق احوال هم
همان شخص بوده که روز نخست
ازو بنیه خلقتم شد درست
پی من گرفته ره جست و جو
دگرگون شده صورت حال او
درین دور غافل ز هم عمرها
من او را طلب کردهام، او مرا
همان منعم ِ پیش را یافتم
ولینعمت خویش را یافتم
پس از محنت راه دور و دراز
به هم شکرُ لله رسیدیم باز
مپندار بیهوده دم میزنیم
دم از پرسش حال هم میزنیم
چنین بوده آیین کون و فساد
یکی بوده هم منشاء و هم معاد
مقرّر چنین گشته بر اهل حال
که میخیزد از هم فراق و وصال
دو کس را ز هم گر فلک با ستم
جدا میکند میرساند بههم
مغنی جدا چند مانی ز چنگ؟
جدایی مکن، در بغل گیر تنگ
به تنگم من از دوریِ وجد و حال
درین دوری انداز طرح وصال
فضولیِ ناکام را در فراق
به یک مژدهٔ وصل خوشکن مذاق
خوشا آن خراباتیِ بادهنوش
که برباید از مغز او باده هوش
نه از محنت وصل یابد اثر
نه از راحت وصل پرسد خبر