شبی بود در سر مرا ذوق می
مذاق میام کرد دمساز نی
بهاو گفتم ای همدم اهل درد
چرا همچو من گشتهای زار و زرد؟
بگو وجه زردی رخسار چیست؟
ترا موجب ناله زار چیست؟
مرا محرم راز خود ساخت نی
ز راز نهان پرده انداخت نی
که من پیش ازین در فضای عدم
دلی داشتم خالی از قید غم
بر آسایش من قضا رشک برد
بهدست بلای حوادث سپرد
که از باد شد جنبش خلقتم
به آتش، گهی گرم شد الفتم
که از خاک نشو و نما یافتم
که از آب ذوق و صفا یافتم
بر افراختم رایت سرکشی
به سرسبزی و خرمی و خوشی
چو ممسک گرهها زدم بر دَرَم
چو تجار بستم قصبها بههم
مرا کرد مغرور برگ و نوا
شدم غافل از حادثات قضا
بهناگه قضا چشم زخمی رساند
زمانه بهآن مهربانی نماند
محبانم اعدای جانم شدند
همه دوستان دشمنانم شدند
نسیمی که بر پیکرم محله بست
مخالف وزید و قدم را شکست
ز من آب، دامان الفت کشید
ز آتش مرا صد مضرت رسید
ز دل، خاک بربود آرام من
که «ای رفتنی باز ده وام من!»
دلم زین المها پر از درد شد
بدین گونه رخسارهام زرد شد
ولی دوش دیدم درین بوستان
عجب رمزی از تاک و از باغبان
ز تاکی که بگرفت دهقان شراب
هماندم باو در عوض داد آب
همان تاک کز باغبان آب خورد
بهاو در عوض شهد شیرین سپرد
کس از انقلاب حوادث نرست
فلک هرچه باشد بههر کس که هست
اگر میستاند دگر میدهد
دگر میستاند اگر میدهد
چو وام همه میشود مسترد
در ایام رسم است داد و ستد
برانم که هنگام عرض نیاز
دهند آنچه از من ستانند باز
سرودی که در هر محل میکشم
بهشکرانه این امل میکشم
وگر رو نماید خلاف قیاس
از آن نیز چندان ندارم هراس
من از آتش و آب و خاک و هوا
گرفتم دو سه روز برگ و نوا
ز من هر یکی دادهٔ خود ربود
همان ماند با من که در اصل بود
ز فوت علایق چرا غم خورم؟
چه آورده بودم که با خود برم؟
مغنی ببین اقتضای زمان
به نی باد ده وز نی آتش ستان
چو خاشاکم اول بهآتش بسوز
وزان پس چو شمعم روان بر فروز
به کار فضولی میفکن گره
قراری کزو بردهای بازده
خوش آن رند بیقید رسوای مست
که وقف ره میکند هر چه هست
ز غوغای داد و ستد وا رهد
نه چیزی ستاند، نه چیزی دهد