فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۶

هرگز نظر به بی سر و پایی نمی کنی

کاو را هلاک تیر بلایی نمی کنی

گرچه طبیب خسته دلانی چه فایده

مردیم ما ز درد دوایی نمی کنی

تو پادشاه کشور حسنی ولی چه سود

رحمی بحال هیچ گدایی نمی کنی

صد عهد می کنی که وفایی کنی بما

اما بهیچ عهد وفایی نمی کنی

دینی نمانده است که چشمت نبرده است

کس را نمی کشی که غزایی نمی کنی

تیر جفا که می زنی از غمزه بر دلم

عین خطاست گرچه خطایی نمی کنی

غیر از وفا شها ز فضولی چه دیده

کاو را تو مدتیست جفایی نمی کنی