فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۰

گهی که بر گل روی تو چشم تر بگشایم

هزار سیل ز خونابه جگر بگشایم

گهی که رخ بگشایی سزد که بهر تماشا

بهر سر مژه من دیده دگر بگشایم

هزار درد گره بسته در دل و نتوانم

کز آن یکی بر آن سرو سیمبر بگشایم

ز بیم خوی تو بستم ره نظر ز جمالت

ببند راه جفا تازه نظر بگشایم

چو خانه تیره ز بختست ز آن چه سود که آن را

بآه روزن و با موج اشک در بگشایم

بشمع وصل چو پروانه میل سوختنم هست

اگر فراق گذارد که بال و پر بگشایم

فضولی از رخ خوبان سزد که چشم ببندم

چه لازمست که بر خود در نظر بگشایم